MyAbsurdThoughts

دنبال کنندگان ۲ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
آخرین مطالب

۱۱ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۷ ثبت شده است

چالش یه روزه ی‌من

يكشنبه, ۳۰ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۱۱:۵۵ ب.ظ

نمی دونم چرا اما الان یهو تصمیم‌گرفتم امروز هر اتفاقی که واسم بیوفته رو بنویسم . نمی دونم چرا ولی ایده ی جالب و سرگرم کننده ای به نظرم می رسه . الان ساعت ۱ شبه و داشتم یه شعری رو می خوندم که فردا سر کلاس درآمدی بر ادبیات ۲ احتمالا می خونیم. شعری به اسم a noisless patient spider .الانم میخوام بشینم پای لپ تاپ و بیوفتم به جون یوتیوب.
ساعت ۳.۵۰ . تا ساعت ۲.۳۰ بیدار بودم و کلیپ خیلی خوب به اسم philosophy of good and evil in berserk دیدم که بسیار پسندیدم . اگه نمی دونید برسرک اسم یکی از شاهکارترین مانگاهای کشیده شدست که به هر جنبده ای توصیه می‌کنم بخونتش .بعدشم نشستم یکم دوتا بازی کردم و یه چرتی زدم‌و بیدار شدم سحری خوردم و الان‌منتظرم چاییم سرد بشه و بعدشم بخوابم.
ساعت ۹.۵۵ . سر کلاس منتظر استادم.و طبق معمول دیشب چندین بار به علت تشنگی از خواب بیدار شدم . نمی دونم چرا تازگیا این اتفاق هر شب واسم میوفته . کل مسیر تا دانشگاه رو داشتم غرغر می کردم می نالیدم از گرمی هوا . اما اسپیلت این کلاس خیلی خوب کار می کنه و هوا خنک رو به سرده .
ساعت ۱۳.۳۰ . بعد از تموم شدن کلاس رفتم و تو سالن دانشگاه نشستم با چند تا از هم کلاسی هام . یکیشون گیر داده بود که چرا روزه نیستی . و شروع کرده بود به نصیحت کردن که منم یه داداش دارم‌همیشه کامل می‌گرفت ، تا اینکه یه سال نصفه نیمه گرفت و بعدش افتاد رو تنبلی دیگه نگرفت . می دونم تو هم تنبلیت میاد ولی ... داشت همینجوری می گفت که بهش گفتم بابا گوه خوریش به تو نیومده بیخیال شو دیگه . و بعدش دیگه هیچی نگفت . احتمالا یه خورده بد جوابشو دادم ولی خب وقتی به یکی میگین چرا روزه نیستی و میگه چون دوست ندارم دیگه فاز نصیحت برندارین خواهشا . بعدش بحث رفت سر برنامه امتحان که دوتا امتحان تو یه روزن و اینجور چیزا .اما یه چیزی که در نظر منو جلب کرده بود دختری بود که تقریبا ۱۰ متر اونطرف تر نشسته بود . عینکشو در آورده بود و دستاش جلوی چشماش بود. فکر کردم شاید مثل همه ی عینکی ها داره چشماشو می ماله . اما بعد متوجه شدم که نه داره گریه می کنه . راستش نمی دونستم چی کار‌کنم . از یه طرف حس بدی بهم می داد که یه نفر تنهایی نشسته بود و داشت گریه می کرد از یه طرفم می‌گفتم به من چه . داشتم به این فکر می‌کردم که برم یه لیوان آب بدم بهش و ازش بپرسم کمکی از دست من بر میاد ؟ که در همین حین دوستش اومد پیشش نشست و شروع به حرف زدن کردن . منم بعدش پا شدم اومدم خونه که ناهار بخورم . الانم دوباره دارم‌میرم دانشگاه .
ساعت ۱۴.۳۰ .از این استاد متنفرم .. هر جلسه میاد گیر میده که قرآن بخونید . اونم از حفظ. جلسه اول کلاسش هم که نخوندم کلی فاز نصیحت برداشت . ۲ هفته ی پیش رو نرفته بودم سر کلاس واسه همین این یکی رو باید میومدم. اما این استاد همیشه دیر میاد سر کلاس . که اینم یه دلیل دیگه‌ست که ازش بدم بیاد . نشسته بودم که یهو یکی از هم‌کلاسی هام پرسید چه خبر از سارا ؟ یهو با تعجب پرسیدم سارا ؟؟؟!!!! اونم گفت آره دیگه سارا  ،نگاش کن  اونجا نشسته . امروز چادر پوشیده تیپشو عوض کرده .که بعد متوجه شدم اینی که میگه از داف های سرشناس دانشگاست . گفتم پفففف بیکاریا بابا حوصله داری .که یهو یکی از استادامو دیدم از دور . واسه اینکه از دست هم کلاسیم راحت شم پا شدم و رفتم پیش استادم . دست دادم و پرسید خوبی جوون ؟ منم‌ گفتم‌ ممنون استاد خودتون خوبید ؟ حیف شد این ترم کلاس نداشتیم با هم . گفت چه درسایی داشتین ؟ حتما درساتون به تخصص من نمی خورده . منم‌گفتم نه استاد اتفاقا بعضی درسا مثل زبان شناسی ۲ و نامه‌نگاری  که هر ترم شما درس می دادید رو داشتیم این ترم . حتی با خانم آسکانی ( مدیرگروه) هم صحبت کردیم که چرا هیچ درسی رو با شما نداریم این ترم‌. خانم‌آسکانی هم گفتم تعجبه معمولا همه میگن آقای ایمانی خیلی سخت می گیره مارو باهاش نندازین اونوقت شما میگین چرا باهاش کلاس ندارین ؟ البته استاد این ترم دیگه تموم شد و انشاالله ترم بعد از حضورتون مستفیض شیم ! و اونم‌گفت که معلوم‌نیست شاید ترم بعد دیگه‌اینجا نباشه و اینا و بعد خدافظی کردیم. چرا اینقدر اینو با جزئیات گفتم ؟ راستش واسه خودمم‌عجیب بود که تونستم همچین‌مکالمه ای رو پیش ببرم ! مستفیض ؟؟ فکر‌کنم‌اولین‌بار‌بود تو یه مکالنه ی واقعی از این‌کلمه استفاده کردم .و اینکه واسه یه لحظه فکر‌کردم در امر خ.م دارم به درجات بالایی میرسم اما از اونجایی که می دونستم واقعا اون استاده رو دوست دارم حس خوبی داشتم .
بعدش اومدم نشستم ، ساعت ۲ بود و یهو دوست صمیمیم اومد نشست کنارم. اونام استادشون نیومده بود هنوز .بهم  گفت بگو چی شده ؟ امروز یهو مبینا پیام داده بود که‌همه‌چی تمومه . منم‌اول فکر‌کردم شوخی می‌کنه ولی بعد فهمیدم جدی میگه.یه خورده طول‌کشید تا یادم‌بیاد دوست مبینا کیه و داره راجب چی حرف می زنه . و بعد وارد جزئیات شد که البته خودشم زیاد از جزئیات خبر نداشت . که یهو بهش گفتم صبر کن ببینم ، این مبینا که میگی احیانا فلان شکلی نیست ؟مروز ساعت ۱۲ اینا بهت پیام نداده ؟ بله درست حدس زدید ، اون بنده خدایی که من دیده بودم داشت گریه می کرد همین مبینا خانم بود ! و البته این دوست بنده تا فهمید که قضیه واقعا جدیه ! 

ساعت ۸ . ساعت چهار که از دانشگاه برگشتم یه استراحی کردم . به سختی فیلتر شکن رو روشن کردم و به سختی یه سری به تلگرام زدم .چند تا آهنگ گوش دادم و رفتم باشگاه .
از اونور ساعتای شش که داشتم برمی گشتم رفتم دم نونوایی که مکالمات جالبی به گوشم خورد . نفر عقبیم همش داشت غرغر می کرد که با این شلوغی چرا چند تا نون رو گذاشته کنار و کار‌مشتریا رو راه نمی اندازه . و با افتخار می گفت که دیروز با نونوا دعوام شده ، که تو حق نداری وقتی مشتری اینجاست نون بذاری کنار . میگفت پارسال اینجا پاش لیز خورده و نمی دونم چه جوری پاش رفته رو یه بطری نوشابه ی شکسته و زنگ زدن اورژانس. پاش هشت تا بخیه خورده و گویا مامور اورژانس بهش گفته که از نونوایی شکایت کن چون بطری تو نونوایی اونا بوده .این آقا هم گویا گفته که نه بابا تقصیر این بنده خدا ها که نبوده و شکایت نکرده . و ادامه می داد :(( ولی اشتباه کردم . ای کاش ازش شکایت کرده بودم‌که الان به خاطر یه نون اینقدر مارو معطل نکنه )) . والا منکه نفهمیدم شکایت پارسال چه ربطی به معطل شدن الانش داره یا اینکه با نونوا دعوا‌کنی‌که چرا نون هارو می ذاره کنار رو چرا باید با افتخار تعریف کرد . اما هرچی بود نون رو گرفتم و اومدم خونه .
ساعت هفت نیم داشتیم افطار می خوردیم‌‌و طبق معمول ماه عسل . زنی‌که اگه اشتباه نکنم ۱۲ سال شوهر معتادشو تحمل‌کرده . و الان شوهرش ترک کرده . واسم واقعا سوال بود با اون چیزایی که تعریف می‌کرد چطور الان‌می تونه بدون حس تنفر کنار شوهرش بشینه ؟ اون مردک‌چه طور روش میشه بیاد تو تلویزیون‌بگه زنمو و دخترمو تهدید کردم ؟ نمی دونم والا . چی بگم .افطار خوردیمو داشتم سفره‌رو‌جمع‌می‌کردم .وسطای سفره جمع‌کردن بودم‌که یهو مامانم صدام کرد‌که‌کجا‌ میری ؟ منم یهو متوجه شدم چند تا ظرف دستم گرفتم و دارم میرم تو دستشویی :)))) نمی دونم والا به چی داشتم فکر‌می کردم که سر از اونجا در اوردم‌اما‌می دونم پنج دقیقه ی آینده داشتن یه من می خندیدن.  بعد از افطار رفتم یه سر به کارگاهمون‌زدم . (( ژرمی )) اسم سگیه که چند هفته پیش دادنش به من . صاحبش گویا وقت نمی‌کردا و یه روز در میون‌باش غذا می داده ! و خب منم دلم واسش سوخت . الان یه خورده چاق شده . به لطف اسپری هم دیگه کنه ای نداره . نیم ساعتی رو با بازی کردن باهاش و یاد دادن فرمون های ساده مثل بشین و بیا گذروندم و بعدش برگشتم . در راه برگشت‌هم داشتم به سگ سابقم اِیس /ACE فکر میکردم و لبخند می زدم‌کل راه رو .
ساعت ۱۱.۳۰ .دوتا از دندون های عقلم تا حالا در اومدن . چند روز میش متوجه شدم سومی هم داره در میاد . یه نقطه ی سفید رنگ داشت می زد بیرون‌که یه خورده درد هم داشت . که می دونید چی شد ؟ امروز متوجه شدم که نیستش ! در واقع نه اینکه نیستش ، درست ترش اینه اصلا دندونی در‌کار‌نبود . چند روز‌پیش که داشتم‌بادام‌زمینی می خوردم گویا یه تیکش رفته تو لثه‌م گیر کرده . و منم فکر‌کردم دندونه داره در‌میاد ! =))))) الان که نیستش تازه متوجه  شدم اون‌یه زره بادام زمینی‌چه زخمی درست کرده و به صورت عمودی فرو رفته بود داخل و فقط نوکش معلوم بود . منم فکر می‌کردم دندونه :))))) البته میدونم زیاد خوشایند نیست و وارد‌جزئیات نمیشم ولی واسه خودمم‌جالبه چه طور فرق دندون‌و بادام‌زمینی رو متوجه نشدم . و جالب تر اینکه چه طوری اون یه ذره بادام زمینی اونجا دووم اورده چند روز . وقتی به بابام گفتم همچین اتفاقی افتاده خندید و گفت کسی که ظرفای آشپزخونه رو می بره دستشویی بعید نیست نتونه دندون و بادام‌زمینی رو تشخیص بده :)) . حتی تو فکرم‌بود یه پشت بذارم و بگم‌که چه جالب که در اومدن دندون عقل سومم مصادف شده با بعضی چیزایه دیگه ! ولی رو دست خوردم از‌خودم .
الانم دارم آهنگ گوش می دم . اهنگ‌ آوار از علی سورنا . از محدود چیزایی که هیچوقت ناامیدم نمیکنن آهنگای تو گوشیم هستن . از الهه ی ناز و بردی از یادم توش پیدا میشه تا متالیکا و مرلین‌منسون و فرانک سیناترا .
همین دیگه.تقریبا ساعت دوازده شده .فکر‌نکنم دیگه قرار باشه اتفاق خاصی‌بیوفته . اینم از یه روز زندگی من !
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ ارديبهشت ۹۷ ، ۲۳:۵۵
محمد ابراهیمی

Schwa

جمعه, ۲۸ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۰۴:۲۷ ق.ظ

دیدید که  تو فضا های مجازی بعضیا علاقه ی خاصی به استفاده از کلمات انگلیسی و جملات قلمبه سلمبه دارن . احتمالا دارید فکر‌می‌کنید که خیلی کار ضایعیه ، و اینکه من خودمم یکی از اونام و چه فکری کردم می خوام بهشون خرده بگیرم ؟ راستش کاملا بر‌عکسه ، این پست‌کاملا در دفاع از اینجور افرادی نوشته شده ! می خوام بگم من‌ درکشون می‌کنم .
چرا ؟ خب می تونم‌بگم بعد از چندین سال با زبان سر و‌کله زدن ، بعد از کلی وقت تو یوتیوب و مانگاریدر ها و بازی های آنلاین گذروندن ، واقعا یه سری‌کلمات و عبارات هستن که انگلیسی تو ذهنم ثبت شدن و کلمات فارسی رو ترجمه اینا می دونم نه بر عکس. تا این حد که حتی یه بار تو عصبانیت بلند داد زدم (( دِ فاک)) و بعد یکی از اعضای خانواده از اونور نگام کرد و گفت متوجه هستی چی می گی ؟ :))))) البته عباراتی مثل هولی شت و وات د فاک رو همه می دونن اینو به عنوان یه مثال ملموس گفتم .و اینکه واقعا حجم عظیمی از مطالبی‌که هر روز می خونم ، می شنوم و می بینم انگلیسه . و خب‌همه ی اینا تاثیر داره .
البته اشتباه نکنید .‌نمی‌خوام‌بگم‌زبانم خیلی خوبه و اینا . خب البته هست ، ولی از طرفی خیلی عبارات و لغات پیش پا افتاده هستن که هنوز نمی دونم . اما همیشه یه کرم‌ خاصی تو وجودم بوده که برم سراغ کار های سخت تر ، که باعث شده لغات قلمبه سلمبه ای که می دونم خیلی بیشتر از لغات شاده و‌پیش پا افتاده باشن ! یادمه یه بار داشتم‌کتاب آوا شناسی دانشگاهم رو می خوندم . درسی‌که راجب مصوت ها (vowel) های‌کوتاه زبان انگلیسی بود . نکتش اینه از ۶ تا مصوت‌کوتاهی که زبان انگلیسی داره اون درس فقط به پنج تاش اشاره کرده بود . و نوشته بود ششمی رو تو فصل نه‌کامل بهش پرداختیم . فصل نهی که ما قرار نبود بخونیم و واسه ی ارشد ها بود . خب راستش وقتی اینو خوندم یه برق خاصی تو چشمام افتاد و سریع رفتم فصل نه رو شروع‌کردم به خوندن . البته اینم‌بگم‌که تو زبان فارسی فقط ۳تا مصوت‌کوتاه هست در حالی‌که تو زبان انگلیسی ۶ تا هست ، و اینی‌که من راجبش حرف می زنم اسمش ((شوا /schwa)) عه .راستش با خوندن فصل نه هم زیاد چیزی‌نفهیدم . که خب بعدش رفتم تو یوتیوب و اونجا بود که فهمیدم این مصوت حتی شبیهش هم تو زبان فارسی نیست و به طرز عجیبی تو تلفظ و لحجه تاثیر داره  و خیلی خیلی هم پر کاربرده ! و از اون به بعد یه مرضی افتاد به وجودم‌که شروع کردم به چک کردن تلفظ ساده ترین و‌پیش پا افتاده ترین‌کلمات . و به نتایج خیلی جالبی‌می رسیدم ، اینکه خیلی از کلماتی که خیلی از ماها بلدیم در واقع چقدر ریزه کاری داشته تلفظشون .
البته داستان همین جا تموم‌نشد . تا یه مدت با وسواس خاصی هر کی شروع می‌کرد به انگلیسی حرف زدن‌گوشام‌رو تیز می‌کردم که ببینم خیلی از‌چیزا رو چه جور تلفظ می کنه .از اونجایی که این مصوت رو تو زبان‌فارسی نداریم‌و تلفظش واسه ی ما سخته ، یه مدت کوتاهی هم همش زیر لب یه سری کلمات رو تکرار می‌کردم تا تلفظشون واسم راحت بشه . الان‌ که دارم راجبش فکر‌می‌کنم  که موضوعی‌به این‌کوچیکی چقدر‌منو درگیر خودش کرد خندم‌می گیره . اما واقعا موضوع کوچیکیه ؟ نمی دونم . چیزی‌که‌می دونم‌اینه که اصلا‌نمی خواستم راجب هیچ کددم از‌چیزایی‌که بالا خوندید حرف‌بزنم ، نمی دونم چه جوری سر از اینجا در آوردم . این مدل نوشتن‌رو دوست دارم . و خیلی واسم‌لذت بخشه .
الان که بحث زبان‌شد بذارید هم‌یکم از زبان‌شناسی  بگم . یکی از‌چیزایی‌که از درس زبان‌شناسی یاد‌گرفتم‌اینه که در واقع زبان خیلی پیچیده تر از اونیه که‌ما فکر‌می‌کنیم . وقتی ما یه جمله ای رو می شنویم ، تا بفهمیم و پاسخ بدیم اتفاقات خیلی متفاوت و‌جالبی میوفته . چند روز پیش داشتم با دوستم حرف می زدم . در واقع اون داشت با من حرف می زد ، منم سعی می‌کردم خودمو مشتاق نشون بدم . راجب یه نوع ژل خیس داشت واسم میگفت ، وسط حرف زدناش یهو بهش گفتم راستی رفتم پرسیدم فلان استخر از فردا باز میشه نمیای بریم ؟ بعد اونم برگشت‌گفت مردک سه ساعته دارم توضیح می دم تو تازه راجب استخر حرف می زنی ؟ و‌منم‌گفتم‌نه دیگه ببین ، تو راجب مو حرف زدی ، و من یاد اون روز تو استخر افتادم که تو موهات خیس بود و همه رو زده بودی پشت ، و من بهت‌گفتم خیلی بهت میاد و شبیه مافیا های ایتالیایی شدی . و از اونجایی‌که اون روز استخر بودیم ، بعدش یاد استخر افتادم که دیروز رفتم پرسیدم که کی باز میشه . این زنجیره اتفاق افتاد تا من به از ژل به استخر رسیدم. و حواسم بود چی داشتی می‌گفتی ( واقعا نبود :)) ) .چرا دارم اینا رو تعریف می‌کنم ؟ می خوام‌بگم با هر جمله ای که می شنویم و می‌گیم‌ممکنه یه سری زنجیره ها و تصویر های خیلی متفاوتی به ذهنمون برسه و ما فقط بخش کوچیکیش رو به زبون میاریم . ولی وقتی اینجوری هرچیزی‌که به ذهنم میاد رو می‌نویسم ، احساس‌می‌کنم تقریبا بیشتر اون زنجیره ها و تصویر هارو نوشتم و این چیزیه که اینجور نوشته ها رو جدا می کنه از اینکه می شینم فکر‌می‌کنم که خب فلان مسئله رو چه جوری بپیچونم و پستش کنم وبلاگم ؟ :)) راستش الان‌که بهش فکر می‌کنم  وبلاگم با یه مدل‌پست شروع شد و الان با یه مدل پستای دیگه داره جلو میره . شایدم یه روزی دیگه پست رمز دار ننوشتم کسی چه می دونه :)) 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۴:۲۷
محمد ابراهیمی

I don't trust your judgement

پنجشنبه, ۲۷ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۰۷:۱۳ ب.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۷ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۹:۱۳
محمد ابراهیمی

پست سی و‌ چهارم

يكشنبه, ۲۳ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۰۲:۰۵ ق.ظ

احساس آدمی‌رو که نصف شب از خواب بیدار‌می شه احساس تشنگی‌شدید می کنه . دستشو دراز می‌کنه رو‌میز‌کنار سرش که عینکشو برداره . چراغارو‌خاموشه و نمی‌تونه درست تشخیص بده ، تا اینکه دستش می خوره به عینکش و عینکش میوفته زمین . و در حالی‌که داره به این فکر می کنه نکنه عینکش شکسته باشه ، از کمر خودش رو خم می‌کنه تا دستشو بکشه رو زمین و عینکشو پیدا کنه اما سرش می خوره به گوشه ی میز و دردش‌می‌گیره . یه دستشو می ذاره رو سرش و میاد که با اون یکی دستش تکیه به زمین‌و یه استراحتی به خودش بده که دستش رو صاف می ذاره رو عینکش و عینکش می‌شکنه ! اعصابش خورد میشه و از آب خوردن‌پشیمون میشه و دوباره می گیره می خوابه . تا اینکه فردا صبح بیدار میشه و می بینه دیشب تو خواب بیداری وقتی می خواسته بخوابه عینکش رو یادش رفته بذاره رو میز و کل شب‌رو رو عینکش خوابیده !

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۲:۰۵
محمد ابراهیمی

پست سی و دوم !

پنجشنبه, ۲۰ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۱۲:۲۲ ب.ظ

من اصلا آدم فوتبالی ای نیستم . اما گاهی اوقات شده که از سر بیکاری بشینم فوتبال نگاه کنم . و آخری باری که بعد مدت ها نشستم و فوتبال نگاه کردم بازی بایرن و رئال بود . من طرفدار بایرن بودم و بازی اول هم تو خونه ی بایرن بود . از اول بازی بایرن بهتر بازی می کرد تا اینکه اگه اشتباه نکنم گل اول رو هم بایرن زد . تا اینکه رئال با اولین موقعیتی که گیرش اومد یه گل زد و مساوی شد . خب مسخره بود که اینقدر راحت گل خورد بایرن اما همچنان می تونست بازی رو ببره . من ادامه بازی رو نگاه نکردم اما بعدا فهمیدم بازی با همون روال ادامه داشته ، یعنی بایرن تیم بهتر بوده و همش حمله می کرده اما رئال با یه موقعیت دیگه یه گل دیگه زده ! و در نهایت با اینکه بایرن بسیار بهتر بازی کرده بود بازی رو دو به یک باخت . بازی برگشت هم همینطور ، بایرن باز هم بهتر بازی می کرد اما گل اول رو زئال زد و بعدش بایزن گل مساوی . گل دوم رو رئال به یه اشتباه مسخره ی دروازه بان بایرن زد و بعدش باز هم بایزن گل مساوی رو زد و بازی دو -دو شد و در نهایت بایرن حذف شد .
چرا دارم اینا رو میگم ؟ میخوام بگم با حسی که بایرنی ها در طول دو تا بازی داشتم به خوبی آشنایی دارم . اینکه شما تیم بهتر میدان هستید اما همه چی از قبیل مصدومیت ، بد شانسی ، اینکه بهترین بازیکنات به مسخره ترین شکل توپ خراب‌کنن و نقاط قوتت تبدیل به نقاط ضعفت بشه همگی دست به دست هم می دن تا با اینکه بهتر بازی می کنی اما همیشه اون تیمی هستی که یه گل عقبی و همیشه واسه مساوی شدن و عقب نبودن باید بجنگی نه واسه ی بردن .
و در نهایت که تیمت می بازه همش رو مخته که اونجا چقدر مسخره اون موقعیت خراب شد ، دروازه بان فازش چی بود ، فلانی چرا مصدوم شد و هزار تا چیز دیگه اما خب فکر نکنم  بازی هیچ بازی ای با این حرفا نتیجش عوض شده باشه .

پ.ن : چند وقت پیش به یکی از قابلیت های این وبلاگ‌پی بردم . اینکه ای پی کسایی که میان وبلاگ رو می خونن ثبت میشه . و واسم جالب بود که یک سری از ای پی ها بودن که همیشه بودن و پست ها رو می خوندن . و اینکه این پست شاید آخرین پست این وبلاگ باشه نمی دونم ، دیگه مخاطبی نداره این وبلاگ . واسه همین میخوام بدونم این ای پی هایی که من می دیوم واقعا کسایی بودن که پیگیر وبلاگ بودن و می خوندن پست ها رو ؟ دوستان اگع هست که پست هارو می خوند خوشحالم یه کامنت واسه آخرین پست احتمالی بذارید ! 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۲:۲۲
محمد ابراهیمی

رمز رو خودتون می دونین :))

چهارشنبه, ۱۹ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۰۳:۱۵ ب.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۹ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۵:۱۵
محمد ابراهیمی

پست سی ام !

سه شنبه, ۱۸ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۱۲:۴۹ ق.ظ

 توانایی جدیدم تو ربط دادن چیزا به هم‌دیگه گفتم بودم آره ؟ بهتون‌بگم که یه بار تو باشگاه بودم و این سری جدی جدی داشتم پرس سینه می رفتم . تنها هم‌نبودم و دوستم بود که بهم کمک کنه ، و منم از موقعیت استفاده کردم و ست آخر رو تا اونجایی که تونستم سنگین رفتم . ۴ تای اول رو خودم رفتم ، ۴ تای دوم رو با کمک رفتم و رسید به ۲ تای آخر . با خودم گفتم بسه همین قدر ، اما از اونور یه ندایی اومد کل پیشرفتی که قراره بکنی تو همین دوتای آخریه که می خوای نری . منم تنبلیو کنار گذاشتمو در حالی که دوستم داشت می گفت بسه دیگه به زور‌گفتم نه دوتا دیگه . خلاصه که دوتای دیگه رو با بدبختی رفتم . که یهو دیدم دوستم از اونور برگشت گفت ((بسه دیگه بابا چه خبرته ، حتما باید زیر هالتر جون بدی تا بیخیال بشی ؟ همینه دیگه همیشه همع جات درد می کنه )) .منم یه لبخندی زدم و نگاش کردم . گفت خنده داشت ؟ گفتم نه فقط من یه برداشت دیگه ای از حرفت کردم .
می خوام بگم‌مثل من نباشید ، زندگی یه فیلم نیست که اگه هیچ وقت تسلیم نشید آخرش همیشه پیروز می شید. گاهی اوقات هر چی بیشتر زور بزنید ، آخر سر فقط خودتون می مونید با یه بدن پر از آسیب دیدگی . به موقع تسلیم شدن رو یاد بگیرید به عبارتی.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۰:۴۹
محمد ابراهیمی

احساسِ ابرازات

يكشنبه, ۱۶ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۰۱:۳۱ ق.ظ

یادته بهتون گفتم یه زخمی دارم‌که بهش وابسته شدم ؟ راستش اینقدر‌ که موند رو دست راستم ، دیگه فکر‌نکنم‌نیازی باشه که خودم بازش‌کنم . چند وقتیه که چرک‌کرده ، و مدام در حال خون‌ریزیه و شدیدا هم درد می‌کنه . دارم‌به این فکر می کنم شاید از اول باید بهش بی توجهی می کردم تا خودش خوب بشه ، اما دیگه کار از کار‌گذشته . هر سری که بازش می‌کردم ، می دونستم که دردش هر‌چقدر هم که زیاد باشه ، موقتیه و بالاخره بعد چند روز تحمل کردن قابل‌ تحمل میشه . اما الان که دیگه مدام درد می کنه . دردی که واقعا کلافم‌کرده . این که نمی دونم‌کی قراره دوباره خوب بشه ، یا اینکه با این وضع عفونت اصلا قرار هست خوب بشه یا نه ، تحمل دردش‌رو غیر‌ممکن می کنه . دارم‌به این‌فکر میکنم شاید واقعا تنها راهش اینه دستم رو کلا قطع کنم . البته از اونجایی که راست دست هستم خیلی واسم سخت خواهد بود که با دست چپم این کارو بکنم. احتمالا خیلی کج و کهله و ناجور میشه ، و از اونجایی که  دیگه کل  دست راستم درد می کنه قطع کردنش خیلی دردناک تر میشه . البته از اوجایی که این مدت خون زیادی ازم رفته ، شایدم نتونم خون ریزی رو دووم بیارم و کارم تموم بشه . اما فکر نکنم زیاد مرگ دردناکی باشه . احتمالا کم کم چشمام سیاهی میره و بدنم بی حس میشه . بعد آروم دراز می کشم رو زمین و در حالی که سرم داره گیج میره آروم آروم چشمامو می بندم . و به این فکر می کنم اشتباه از خودم بود ، یا جفای روزگار بود ؟

هر چند روز یه بار این موقع ها از شب ، معمولا یه حالتی بهم دست می ده که اسمشو گذاشتم پریود احساسی . به این صورت که‌همه ی افکار‌پریشون بهم حمله می کنن . و البته منم جلوشون هیچ مقاومتی نشون نمیدم .منم هیچ مقاومتی نشون نمی دم و خیلی راحت خودمو درگیرشون می کنم.  همه ی شکست هایی که تاحالا خوردم یادم میاد و خودمو از بازنده ترین های دنیا می بینم . حتی‌گاهی اوقات تا بغض‌کردن هم‌پیش میرم . میرم تو گوگل دنبال جملاتی قصاری که مناسب حالمم می گردم ، جملات آدم هایی که اونا‌هم‌مثل من خودشون رو مفلوک می دیدند. بعضی موقع ها هم میرم تو‌یوتیوب و دنبال try not to cry challenge  میگردم. یادمه یه بار داشتم یه بازی پروفشنال دوتا۲* نگاه می کردم که گزارشگر  بازی گفت اگه احساس کنی جدا از آیتم هایی که داری به یه آیتم دیگه نیاز داری تا بتونی کاری‌کنی ، اون‌موقع‌ست که می فهمی تیم حریف از شما جلو تره . و اما اگه‌احساس کنی که به دوتا آیتم نیاز داری که بتونی کار‌ی کنی ، اون موقع‌‌ست که دیگه باید بدونی بازی رو باختی ! راستیتش وقتی به خودم نگاه می کنم تو خیلی چیزا دوتا آیتم عقبم . در واقع اگه شرایط موجود همه گی درست پیش برن و همه چی به طور معجزه آسایی خوب پیش بره ، بازم کافی نیست :))
یادتونه بهتون‌گفتم بلد نیستم بنویسم ؟ الان‌دارم‌میفهمم . اینکه بلد نیستم‌داستان ، شعر ، یه متن قشنگ یا اینجور چیزایی بنویسم اما می تونم بدون تفکر قبلی شروع به نوشتن‌کنم و دست پا شکسته احساساتمو بنویسم . ترم‌پیش استاد ادبیاتمون مارو مجبور‌کرد که یه شعر بنویسیم . چند تا کلمه داد و گفت‌یه شعری بنویسن‌این‌کلمه ها توش باشن .ماهم به هر بدبختی یود نوشتیم و جلسه بعد واسش بردیم و دونه دونه شعر هارو مای تخته نوشتیم و بلند خوندیم . با داغون بودن شعر ها کاری ندارم ، چیزی که می خوام‌بگم اینه که یادمه اون روز استاد بهمون‌گفت بچه ها فکر‌نکنین این شعر هایی که نوشتین یه‌مشت چرت و پرته ، بلکه این شعر‌ها می تونن نشون دهنده ی تفکرات ، احساسات و حتی ناخوآگاه شما باشم و‌اگه‌از‌من می شنوید شعراتو واسه خودتون نگه دارید و در آینه دوباره واسه خودتون بخونیدشون .خب الان منم دارم‌همین کار رو می کنم ، احساساتمو می نویسم .و این حس خوبی میده بهم . بهتون‌گفتم این وبلاگ مثل دوست شده واسم . می خوام‌بگم اینه که الان دارم به جای یه دوست واقعی با وبلاگم حرف میزنم  ، تقصیر خودمه یا جفای روزگار؟ اصلا مگه اینکار چه بدی داره  که همچین سوالی می‌پرسم ؟ 

دوتا۲: یه بازی آنلاین که دوتا تیم پنج نفره با هم مسابقه میدن . یکی از قابلیت هایی که بازی داره اینه که با پول هات آیتم می خری و هیرو ی شما قوی تر میشه .

پ.ن: از اونجایی که این پست در‌ناراحتی‌نوشته شده ، زیاد جدی‌نگیرید !

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۱:۳۱
محمد ابراهیمی

پست بیست و هشتم !

چهارشنبه, ۱۲ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۰۲:۲۸ ب.ظ

یکی از اثرات این یگی دو ماهی که دارم وبلاگ می نویسم اینه یاد گرفتم از هر موضوع بی ربطی یه چیزی واسه نوشتن در بیارم . یا به عبارتی مهارتم در ربط دادن گودرز به شقایق بسیار بالا رفته . مثلا چی ؟ داستان زیر رو بخونید .
چند روز پیش تو باشگاه بودم که یکی از بچه های باشگاه که بدن خیلی خوبی هم داره اومد . منم طبق معمول داشتم یواشکی نگاهش می کردم و با خودم می گفتم دمش گرم چه بدنی داره . از دور منو دید و یه سلام احوال پرسی کردیم . کلا رابطمون در همین حده ، در حد همین ((سلام داداش خسته نباشی )) و (( قربونت سلامت باشی)) ها .خلاصه که چند دقیقه گذشت که من یه حرکتی رو باید می رفتم که نیاز به کمک داشتم و از اونجایی که تنها بودم به ناچار به همین دوست عزیز بدن خوشگلمون گفتم بیاد کمکم کنه . این دوستمون هم گه اسمش نمی دونم چیه اومد کمکم کنه . اومد نزدیکم ، چند ثانیه گذشت که یهو دیدم بوی سیگار میده . در همین حین یهو شروع به حرف زدن کرد و دهنش یه بوی سیگاری می داد که انگار همین الان یه پاکت سیگار رو تموم کرده . و همون جا بود که همه ی تصوراتم ازش خراب شد و به جای یه ورزشکار با بدن خوب تبدیل شد به یه سیگاری داغون :))
خب الان چه ربطی داشت ؟ ربطش این بود که به این نتیجه رسیدم که شاید بعضیا از دور خیلی کار درست به نظر بیان ، اما وقتی نزدیکشون میشی و وارد جزئیات میشی میفهمی چقدر تصورت اشتباه بوده و اوضاعشون برعکس اونیه که فکر می‌کردی ! و برعکسش . البته نه اینکه تازه به این نتیجه رسیده باشم ، ولی وقتی اینطور چیزایی واست اتفاق میوفن خودت به این نتیجه می رسی ، تاثیرش خیلی بیشتره تا اینکه جایی بخونی یا یکی دیگه بهت بگه . بازم از این‌مدل پست ها می ذارم واستون :))

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۴:۲۸
محمد ابراهیمی

Anti-climax

چهارشنبه, ۱۲ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۰۲:۵۷ ق.ظ

احساس می‌کنم وارد یه مرحله جدید از زندگی شدم. در واقع می تونم بگم یکی دو هفته ایه که خودمم نمی دونم دارم چی کار‌می‌کنم . منی‌ که اگه چند دقیقه دیر می رسیدم سر کلاس احساس می کردم دارم به استاد بی احترامی می کنم ، الان به لولی رسیدم چند تا چند تا کلاس هارو نمی رم ! این رو به عنوان مثال‌گفتم ، خودتون برداشت جز به کل‌کنید بقیه ماجرا رو هم حدس بزنید . وقتی بهش فکر می کنم انگار‌که یا خودم لج‌کردم . ولی ضمیر ناخودآگاه عزیز هنوز بهم نگفته دلیل این کارا چیه .
البته این مرحله جدید فقط مختص بی خیالی نیست ، افکارم‌ چند وقته خیلی پریشون شدن . در این حد که میام یه چیزی‌بنویسم‌یکم ذهنم خالی شه ، دو خط می نویسیم و دیگه چیزی به ذهنم نمی‌رسه . اینی که الان می بینید دارم می نویسم واسه اینه که روی خودمو کم‌کنم :)) واسه اینکه ذهن عزیزم فکر نکنه با این مسخره بازیا من کم میارم و بیخیال میشم .
بهتون گفته بودم که منو چه به نوشتن ؟ خب یکی از دلایلی که هیچ وقت سمتش نرفتم نداشتن  اعتماد به نفس بود . در واقع یکی از دلایلی هم که این وبلاگو زدم هم همین بود که به خودم ثابت می کنم می تونم چند تا جمله هر‌ چند مسخره ی بی محتوا از خودم بنویسم . باید بگم به لطف این وبلاگ داشتم به این نتیجه می‌رسیرم‌ تو پیچوندن حرف و با کنایه و استعاره حرف زدن مهارت دارم. ولی خب زندگی نامرد تر از اینهاست ، همیشه از جایی که انتظارشو ندارین بهتون حمله می کنه . چه ربطی داشت ؟ ربطش اینه که وقتی داشتم به این اعتماد می رسیدم که هرچی رو که می خوام بنویسم ، چیزایی رو شنیدم که نباید می شنیدم و خیلی راحت اعتماد به نفسم از بین رفت .
یادتونه بهتون گفتم اگه‌می خواین کار خوبی‌بکنید ، واسه اینکه واقعا باور دارید کار خوبیه انجام بدید ؟  الان یه همچین موقعیتی واسم پیش اومده . اینکه می خوام یه کاریو که خیلی دوست دارم‌انجام بدم اما نه اونجوری که خودم می خوام ! مثل یه بازیگری که آرزوشه یه روز اسکار ببره . بالاخره یه سال نامزد اسکار میشه و اسکار رو هم‌میبره اما راضی نمیشه چون متوجه‌میشه اون سال به جز خودش بقیه ی نامزد های اسکار خیلی سطح پایین بودن و این حس بهش دست میده که واقعا لیاقت اسکارش رو داره یا نه ؟ اگه چند تا بازیگر درست حسابی نامزد شده بودن بازم می تونست ببره یا نه ؟ یه چیزی تو این مایه ها :))

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۲:۵۷
محمد ابراهیمی