چالش یه روزه یمن
نمی دونم چرا اما الان یهو تصمیمگرفتم امروز هر اتفاقی که واسم بیوفته رو بنویسم . نمی دونم چرا ولی ایده ی جالب و سرگرم کننده ای به نظرم می رسه . الان ساعت ۱ شبه و داشتم یه شعری رو می خوندم که فردا سر کلاس درآمدی بر ادبیات ۲ احتمالا می خونیم. شعری به اسم a noisless patient spider .الانم میخوام بشینم پای لپ تاپ و بیوفتم به جون یوتیوب.
ساعت ۳.۵۰ . تا ساعت ۲.۳۰ بیدار بودم و کلیپ خیلی خوب به اسم philosophy of good and evil in berserk دیدم که بسیار پسندیدم . اگه نمی دونید برسرک اسم یکی از شاهکارترین مانگاهای کشیده شدست که به هر جنبده ای توصیه میکنم بخونتش .بعدشم نشستم یکم دوتا بازی کردم و یه چرتی زدمو بیدار شدم سحری خوردم و الانمنتظرم چاییم سرد بشه و بعدشم بخوابم.
ساعت ۹.۵۵ . سر کلاس منتظر استادم.و طبق معمول دیشب چندین بار به علت تشنگی از خواب بیدار شدم . نمی دونم چرا تازگیا این اتفاق هر شب واسم میوفته . کل مسیر تا دانشگاه رو داشتم غرغر می کردم می نالیدم از گرمی هوا . اما اسپیلت این کلاس خیلی خوب کار می کنه و هوا خنک رو به سرده .
ساعت ۱۳.۳۰ . بعد از تموم شدن کلاس رفتم و تو سالن دانشگاه نشستم با چند تا از هم کلاسی هام . یکیشون گیر داده بود که چرا روزه نیستی . و شروع کرده بود به نصیحت کردن که منم یه داداش دارمهمیشه کامل میگرفت ، تا اینکه یه سال نصفه نیمه گرفت و بعدش افتاد رو تنبلی دیگه نگرفت . می دونم تو هم تنبلیت میاد ولی ... داشت همینجوری می گفت که بهش گفتم بابا گوه خوریش به تو نیومده بیخیال شو دیگه . و بعدش دیگه هیچی نگفت . احتمالا یه خورده بد جوابشو دادم ولی خب وقتی به یکی میگین چرا روزه نیستی و میگه چون دوست ندارم دیگه فاز نصیحت برندارین خواهشا . بعدش بحث رفت سر برنامه امتحان که دوتا امتحان تو یه روزن و اینجور چیزا .اما یه چیزی که در نظر منو جلب کرده بود دختری بود که تقریبا ۱۰ متر اونطرف تر نشسته بود . عینکشو در آورده بود و دستاش جلوی چشماش بود. فکر کردم شاید مثل همه ی عینکی ها داره چشماشو می ماله . اما بعد متوجه شدم که نه داره گریه می کنه . راستش نمی دونستم چی کارکنم . از یه طرف حس بدی بهم می داد که یه نفر تنهایی نشسته بود و داشت گریه می کرد از یه طرفم میگفتم به من چه . داشتم به این فکر میکردم که برم یه لیوان آب بدم بهش و ازش بپرسم کمکی از دست من بر میاد ؟ که در همین حین دوستش اومد پیشش نشست و شروع به حرف زدن کردن . منم بعدش پا شدم اومدم خونه که ناهار بخورم . الانم دوباره دارممیرم دانشگاه .
ساعت ۱۴.۳۰ .از این استاد متنفرم .. هر جلسه میاد گیر میده که قرآن بخونید . اونم از حفظ. جلسه اول کلاسش هم که نخوندم کلی فاز نصیحت برداشت . ۲ هفته ی پیش رو نرفته بودم سر کلاس واسه همین این یکی رو باید میومدم. اما این استاد همیشه دیر میاد سر کلاس . که اینم یه دلیل دیگهست که ازش بدم بیاد . نشسته بودم که یهو یکی از همکلاسی هام پرسید چه خبر از سارا ؟ یهو با تعجب پرسیدم سارا ؟؟؟!!!! اونم گفت آره دیگه سارا ،نگاش کن اونجا نشسته . امروز چادر پوشیده تیپشو عوض کرده .که بعد متوجه شدم اینی که میگه از داف های سرشناس دانشگاست . گفتم پفففف بیکاریا بابا حوصله داری .که یهو یکی از استادامو دیدم از دور . واسه اینکه از دست هم کلاسیم راحت شم پا شدم و رفتم پیش استادم . دست دادم و پرسید خوبی جوون ؟ منم گفتم ممنون استاد خودتون خوبید ؟ حیف شد این ترم کلاس نداشتیم با هم . گفت چه درسایی داشتین ؟ حتما درساتون به تخصص من نمی خورده . منمگفتم نه استاد اتفاقا بعضی درسا مثل زبان شناسی ۲ و نامهنگاری که هر ترم شما درس می دادید رو داشتیم این ترم . حتی با خانم آسکانی ( مدیرگروه) هم صحبت کردیم که چرا هیچ درسی رو با شما نداریم این ترم. خانمآسکانی هم گفتم تعجبه معمولا همه میگن آقای ایمانی خیلی سخت می گیره مارو باهاش نندازین اونوقت شما میگین چرا باهاش کلاس ندارین ؟ البته استاد این ترم دیگه تموم شد و انشاالله ترم بعد از حضورتون مستفیض شیم ! و اونمگفت که معلومنیست شاید ترم بعد دیگهاینجا نباشه و اینا و بعد خدافظی کردیم. چرا اینقدر اینو با جزئیات گفتم ؟ راستش واسه خودممعجیب بود که تونستم همچینمکالمه ای رو پیش ببرم ! مستفیض ؟؟ فکرکنماولینباربود تو یه مکالنه ی واقعی از اینکلمه استفاده کردم .و اینکه واسه یه لحظه فکرکردم در امر خ.م دارم به درجات بالایی میرسم اما از اونجایی که می دونستم واقعا اون استاده رو دوست دارم حس خوبی داشتم .
بعدش اومدم نشستم ، ساعت ۲ بود و یهو دوست صمیمیم اومد نشست کنارم. اونام استادشون نیومده بود هنوز .بهم گفت بگو چی شده ؟ امروز یهو مبینا پیام داده بود کههمهچی تمومه . منماول فکرکردم شوخی میکنه ولی بعد فهمیدم جدی میگه.یه خورده طولکشید تا یادمبیاد دوست مبینا کیه و داره راجب چی حرف می زنه . و بعد وارد جزئیات شد که البته خودشم زیاد از جزئیات خبر نداشت . که یهو بهش گفتم صبر کن ببینم ، این مبینا که میگی احیانا فلان شکلی نیست ؟مروز ساعت ۱۲ اینا بهت پیام نداده ؟ بله درست حدس زدید ، اون بنده خدایی که من دیده بودم داشت گریه می کرد همین مبینا خانم بود ! و البته این دوست بنده تا فهمید که قضیه واقعا جدیه !
از اونور ساعتای شش که داشتم برمی گشتم رفتم دم نونوایی که مکالمات جالبی به گوشم خورد . نفر عقبیم همش داشت غرغر می کرد که با این شلوغی چرا چند تا نون رو گذاشته کنار و کارمشتریا رو راه نمی اندازه . و با افتخار می گفت که دیروز با نونوا دعوام شده ، که تو حق نداری وقتی مشتری اینجاست نون بذاری کنار . میگفت پارسال اینجا پاش لیز خورده و نمی دونم چه جوری پاش رفته رو یه بطری نوشابه ی شکسته و زنگ زدن اورژانس. پاش هشت تا بخیه خورده و گویا مامور اورژانس بهش گفته که از نونوایی شکایت کن چون بطری تو نونوایی اونا بوده .این آقا هم گویا گفته که نه بابا تقصیر این بنده خدا ها که نبوده و شکایت نکرده . و ادامه می داد :(( ولی اشتباه کردم . ای کاش ازش شکایت کرده بودمکه الان به خاطر یه نون اینقدر مارو معطل نکنه )) . والا منکه نفهمیدم شکایت پارسال چه ربطی به معطل شدن الانش داره یا اینکه با نونوا دعواکنیکه چرا نون هارو می ذاره کنار رو چرا باید با افتخار تعریف کرد . اما هرچی بود نون رو گرفتم و اومدم خونه .
ساعت هفت نیم داشتیم افطار می خوردیمو طبق معمول ماه عسل . زنیکه اگه اشتباه نکنم ۱۲ سال شوهر معتادشو تحملکرده . و الان شوهرش ترک کرده . واسم واقعا سوال بود با اون چیزایی که تعریف میکرد چطور الانمی تونه بدون حس تنفر کنار شوهرش بشینه ؟ اون مردکچه طور روش میشه بیاد تو تلویزیونبگه زنمو و دخترمو تهدید کردم ؟ نمی دونم والا . چی بگم .افطار خوردیمو داشتم سفرهروجمعمیکردم .وسطای سفره جمعکردن بودمکه یهو مامانم صدام کردکهکجا میری ؟ منم یهو متوجه شدم چند تا ظرف دستم گرفتم و دارم میرم تو دستشویی :)))) نمی دونم والا به چی داشتم فکرمی کردم که سر از اونجا در اوردمامامی دونم پنج دقیقه ی آینده داشتن یه من می خندیدن. بعد از افطار رفتم یه سر به کارگاهمونزدم . (( ژرمی )) اسم سگیه که چند هفته پیش دادنش به من . صاحبش گویا وقت نمیکردا و یه روز در میونباش غذا می داده ! و خب منم دلم واسش سوخت . الان یه خورده چاق شده . به لطف اسپری هم دیگه کنه ای نداره . نیم ساعتی رو با بازی کردن باهاش و یاد دادن فرمون های ساده مثل بشین و بیا گذروندم و بعدش برگشتم . در راه برگشتهم داشتم به سگ سابقم اِیس /ACE فکر میکردم و لبخند می زدمکل راه رو .
ساعت ۱۱.۳۰ .دوتا از دندون های عقلم تا حالا در اومدن . چند روز میش متوجه شدم سومی هم داره در میاد . یه نقطه ی سفید رنگ داشت می زد بیرونکه یه خورده درد هم داشت . که می دونید چی شد ؟ امروز متوجه شدم که نیستش ! در واقع نه اینکه نیستش ، درست ترش اینه اصلا دندونی درکارنبود . چند روزپیش که داشتمبادامزمینی می خوردم گویا یه تیکش رفته تو لثهم گیر کرده . و منم فکرکردم دندونه داره درمیاد ! =))))) الان که نیستش تازه متوجه شدم اونیه زره بادام زمینیچه زخمی درست کرده و به صورت عمودی فرو رفته بود داخل و فقط نوکش معلوم بود . منم فکر میکردم دندونه :))))) البته میدونم زیاد خوشایند نیست و واردجزئیات نمیشم ولی واسه خودممجالبه چه طور فرق دندونو بادامزمینی رو متوجه نشدم . و جالب تر اینکه چه طوری اون یه ذره بادام زمینی اونجا دووم اورده چند روز . وقتی به بابام گفتم همچین اتفاقی افتاده خندید و گفت کسی که ظرفای آشپزخونه رو می بره دستشویی بعید نیست نتونه دندون و بادامزمینی رو تشخیص بده :)) . حتی تو فکرمبود یه پشت بذارم و بگمکه چه جالب که در اومدن دندون عقل سومم مصادف شده با بعضی چیزایه دیگه ! ولی رو دست خوردم ازخودم .
الانم دارم آهنگ گوش می دم . اهنگ آوار از علی سورنا . از محدود چیزایی که هیچوقت ناامیدم نمیکنن آهنگای تو گوشیم هستن . از الهه ی ناز و بردی از یادم توش پیدا میشه تا متالیکا و مرلینمنسون و فرانک سیناترا .
همین دیگه.تقریبا ساعت دوازده شده .فکرنکنم دیگه قرار باشه اتفاق خاصیبیوفته . اینم از یه روز زندگی من !