MyAbsurdThoughts

دنبال کنندگان ۲ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
آخرین مطالب

۱۱ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۷ ثبت شده است

یه لقمه ی بزرگ تر از دهن ، یه نبرد خیلی ناعادلانه

دوشنبه, ۳ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۰۲:۳۶ ب.ظ

صحنه ای رو تصور کنید که یه اسب پاش شکسته و دیگه‌امیدی نیست مثل روز اولش بشه .یه نفر میره یه تفنگ بیاره که اسب رو راحت کنه اما یه نفر دیگه‌میزنه زیر گریه که تو روخدا این کار رو نکن باید راه دیگه ای هم باشه . تفر سومی‌هم هست تو این صحنه که هیچ عکس العملی نشون نمی ده . صحنه ای که تو فیلم ها خیلی زیاد دیدین . همیشه فکر می کردم ، تو همچین صحنه ای من نقش اون آدم قوی رو دارم‌که احساساتش‌رو کنترل می کنه و می تونه معقولانه فکر‌کنه و تصمیم بگیره . اما تو این یکی سالی‌که گذشت ، کم کم به این نتیجه رسیدم که من حتی اونی که نگاه می کنه و عکس العملی نشون نمی ده هم نیستم ، بلکه اونیم که زار زار می زنه زیر گریه و دنبال یه معجزه می گرده . فکر می کردم که یه بی احساسم که احساسات نمی تونه من رو متزلزل کنه . اما تو این یک سالی که گذشت خلافش بهم ثابت شد . نه این‌که به این نتیجه برسم که آدمی احساساتی هستم.  اما فهمیدم نقطه ضعف من همون یه ذره احساساتیه که دارم. واحساساتم تبدیل شد به دشمن جدید فرضی من . یه دشمن نامرد ناجوانمرد که دقیقا از اونجایی که انتظارشو نداشتم منو زد زمین . اول پاهامو گرفت و قفل کرد و زور زد که پام رو بشکونه . من تسلیم نشدم تا اینکه پام شکست . رفت سراغ دستام . یکیشون رو شکست و من هنوز تسلیم نشده بودم .بعضی موقع ها حتی یه لبخندی هم بهش می زدم که فکر‌کردی من بیدی ام که با این باد ها بلرزم؟ تا اینکه رفت سراغ دست راستم که فهمیدم موقع تسلیم شدنه . تند تند دستامو کوبیدم زمین به نشانه ی تسلیم شدن ، اما‌گوش نکرد . فقط یه پوز خند زد . از پوزخندش می شد فهمید که می خواد بگه  فعلا دارم برات ، هنوز‌ چند تا استخون دیگه هم داری . ۸ نفر تماشاچی دارن نگام می‌کنم .نگاشون میکنم و ازشون کمک می خوام. دو نفرشون همش غرغر می‌کنن که چرا اینقدر داد می زنی و گریه می کنی . ۲ نفر دیگشون دارن می خندن  و میگن (( بازم با این یارو دست به یقه شدی ؟؟))  و یه مشت به پاپکورن هاشون میزنن و می ذارن دهنشون و با اشتیاق نگاه می‌کنند . از اول‌هم میدونشتم نباید از اونت کمک‌بخوام .یه نفرشون میگه(( من‌میدونستم آخرش اینجوری میشه ، اما عمدا بهت گفتم تو میتونی شکستشون بدی . میدونستم دیر یا زود این نبرد فرا میرسه و راه فراری نداری . می خواستم زود تر این اتفاق‌بیوفته که راحت بشی.)) یکی دیگشون میگه (( تو اولین نفر نیستی ، یکم‌تحمل کن تموم میشه )) .و انتظار داره که این جمله به من‌کمک کنه تو مبارزه . یکی دیگشون یه پوزخندی میزنه و میگه(( دوتا دست و یه پا و چندتا استخون‌کوچیک که دیگه این همه داد و فریاد نداره. به اونجات بگیر بابا)) . فقط یه نفر دیگه مونده . حواسش نیست . صداش می زنم اما مثل اینکه گوشاش ضعیفه و درست نمی فهمه . شایدهم خودشو میزنه میزنه به نفهمی ، وسط مبارزه من چطوری تشخیص بدم . سعی می کنم با و اشاره بهش بگم‌کمکم کن . چشمام تار می بینه و اونم دور وایساده . از‌جاش تکون می خوره و نمی تونم تشخیص بدم دور شده یا نزدیک . احساساتم‌ سفت پام رو میگیره اگه‌تکون بخوری این رو هم می شکونم . اما‌اون گوشاش ضعیفه و متوجه نمیشه . شایدم خودشو زده به نشنیدن . و بازم تکون میخوره . احساساتم که ترسیده ، یه زوری‌میزنه پام رو از زانو میشکنه . بعدش میره سراغ گردنم . بهم میگه خوش حال نباش نمی‌کشمت ، جوری‌گردنو می شکنم که بتونی نفس بکشی و همچنان زنده بمونی .گردمو می شکونه من رو رها می کنه . من می مونم و بدنی که دیگه نمی تونه تکون بخوره و فقط نفس می کشه . نفس کشیدنش که صدای خرناس میده .

پ.ن : خودمم نمی دونم چی نوشتم . فقط شروع کردم به نوشتم و فی البداهه هر چی اومد به ذهنم نوشتم‌که آخرش این شد . دوست ندارم دوباره بخونمشو ویرایشش کنم ، می خوام همین جوری بمونه .
پ.ن۲: یادتونه‌گفتم یه زخم دارم رو بدنم ؟ امروز رسما اعلام‌می‌کنم به یه سرطان بدخیم تبدیل شده

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۴:۳۶
محمد ابراهیمی