inner conflicts
الان حدود سی دقیقس که دارم می نویسم. اما همشو پاک کردم . دلم نیومد بعد اینهمه زحمت بدون پست گذاشتن این صحفه رو ببندم. -_-
الان حدود سی دقیقس که دارم می نویسم. اما همشو پاک کردم . دلم نیومد بعد اینهمه زحمت بدون پست گذاشتن این صحفه رو ببندم. -_-
حس اون کسی رو دارم که میخواد از طبقه چهارم بپره پایین ، اما میترسه که به اندازه کافی ارتفاعش زیاد نباشه و فقط چند تا دیگه از استخون هاش بشکنن. میره طبقه هشتم ، ارتفاع به اندازه کافی زیاد هست اما باخودش میگه اگه این سری واقعا مردم چی ؟
زمانی بود که در تنهایی و ناامیدی به سر میبردم ،روز ها بی هدف می گذشتند و چندان هم از این وضع ناراضی نبودم. که روزی ناگهان متوجه شدم زاعده ای روی بدنم ظاهر شده است. ابتدا آن را جدی نگرفتم ، اما پس از مدتی سر باز کرد و شروع به خون ریزی کرد.آن موقع بود که فهمیدم بر خلاف ظاهرش ، بسیارعمیق بوده است و تا مغز استخوانم را درگیر کرده .نمی دانستم که باید چه کار کنم ، هر روز منتظر بودم که خوب بشود . زخم آنقدر عمیق بود که می دانستم حتی با خوب شدندش جایش تا روی بدنم می ماند اما خوب مهم نبود ، فکر می کردم وقتی با ان زخم در آینه به خود نگاه کنم بسیار باحال و کول به نظر خواهم رسید. مدتی گذشت که متوجه شدم تمام فکر و ذکرم شده آن زخم . دیگر به ناامیدی فکر نمیکردم ، اوضاع تغییر کرده بود و فکر کردنبه روزی که آن زخم خوب بشود ، به من امید و روحیه میداد . روز ها گذشتند و من به آن زخم بسیار عادت کرده بودم. دیگر زخم داشت خوب میشد ، روز های آخر بود و من مضطرب بودم. نمیخواستم دوباره به روز های قبل بازگردم و فقط رد آن زخم بر روی بدنم بماند. این اولین بار بود که چنین زخمی در بدنم پیدا شده بود و احتمالا دیگر هم چنین زخمی نسیبم نمی شد.
عفونت زخم از بین رفته بود و دهانه ی آن بسته شده بود اما هنوز از درون کامل خوب نشده بود. تا اینکه روزی کاملا ناگهانی و فی البداهه فکری به ذهنم رسید. آب دهان خود را قورت دادم و عزمم را جزم کردم.انگشتانم را رو زخم گذاشتم و با ترس لرز فراوان شروع به فشار دادن کردم. ابتدا پشیمان شدم ، اما به دلیلی که نمی دانم چه بود ، همچنان ادامه دادم. کم کم ، زخم دهان باز کرد و دوباره شروع به خون ریزی کرد. دردی توئم با لذتی وصف نشدنی من را متقاعد کرد به کار خود ادامه دهم. انگشتان خود را با تمام قدرت فشار دادم تا جایی که برخورد انگشتانم با استخوانم را احساس کردم. زخم دوباره شروع به خون ریزی کرد حتی بدتر از روز اولی که دهان باز کرده بود. سپس او را یه حال خود رها کردم ، بدون هیچ گونه بخیه زدن ، ضد عفونی کردن یا مسکن خوردن و منتظر روزی نشستم تا خوب بشود.
مدت ها گذشته است زخم همچنان با من است. نمی دانم زخم تا کنون چند بار خوب شده اما چیزی که می دانم این است که الان به شدت در حال خون ریزی است.
احساس آن راننده ای را دارم که خواب آلود در حال رانندگی در تاریکی است. چراغ های ماشنیش را گل پوشانده است و دقیق نمی داند که کجاست. قبل از اینکه چراغ هایش را گل کامل بپوشاند تابلویی دیده بود که خبر از ورود او به بیابانی تاریک ، صعب العبور و پر از موجودات خطرناک میداد. در دور ترین نقطه ای که چشم او می بیند ، نوری بسیار ضعیف سو سو میزند و راننده مستقیم به سمت آن نور می راند. بنزین او رو به اتمام است اما او با بی توجهی فقط به جلو حرکت می کند. او دو راه دارد . یکی اینکه همچنان به حرکت خود به سمت نور ادامه دهد و ریسک تمام شدن بنزینش در وسط بیایان را به جان بخرد ، یا اینکه جایی مناسب پیدا کند و شب را داخل ماشین سرکند تا فردا صبح با دید کامل راه را ادامه دهد. اما راننده به این فکرمی کرد که لکه ی نور را در روشنایی روز گم خواهد کرد و حتی اگر در روشنایی روز راه را پیدا کند و از بیابان خارج شود ، دیگر هرگز فرصت اینکه لکه ی نور را پیدا کند را نحواهد داشت . او در بیابانی گم شده است اما با روشن شدن هوا این گم شدگی حتی بیشتر هم می شود.
اکنون مدتی است که در حالحرکت به سمت نور است ، اما نه تنها اصلا نزدیک شده است ، بلکه قطرات آخر بنزینش هم در حال سوختن هستند .
بگذارید در اولین نوشته ام برایتان بگویم که چگونه کار منی که نوشتن همیشه برایم از سخت ترین کار ها بود اکنون به وبلاگ نویسی رسیده است. همیشه نیاز داشته ام که چیزی در ذهنم داشته باشم که بتوانم ذهنم را درگیرش کنم و شب و روز به آن فکر کنم. البته تازگی به این موضوع پی برده ام و قبلا این اتفاق همیشه به صورت ناخودآگاه رخ میداد. چیز های زیادی بوده اند که برای مدتی ذهن من را به شدت درگیر کرده اند ، مانند بازی ها ، انیمه و مانگا ، دین و مذهب ، فیلم و باشگاه و بسیاری چیزی های دیگر که برای مدت خاصی مدام در حال فکر کردن به آن ها بوده ام. برای مدتی بسیار در ذهنم پر رنگ بوده اند اما با گذشت زمان اهمیت آن ها برایم کمتر و کمتر شده. بعضی هایشان که دیگر اصلا برایم مهم نیستند اما بعضی هایشان بعد از گذشت مدت ها همچنان برایم جذاب هستند و ذهنم را بسیار درگیر میکنند .اما بوده اند زمان هایی که ذهنم کاملا خالی بوده است ، آن موقع است که تبدیل به آدمی بداخلاق و بی حوصله می شوم ، ذهنم به بیراهه میرود و پوچی دنیا بر من غلبه میکند! فکر کنم با همین توضیحات بتوانید حدس بزنید که احتمالا یه روز که بسیار بی حوصله بودم ، از روی ناچاری شروع به نوشتن کردم و نوشتن را بسیار جالب و سرگرمکننده یافتم. چند هفته پیش که برای اولین بار چیزی نوشتم ، تا ساعتی از بعد احساش آرامش خاصی میکردم . همان موقع بود که این فکر به ذهنم رسید که اگر نوشتن میتواند اینقدر آرامش بخش و لذت بخش باشد ، چرا نباید به این کار ادامه بدهم ؟
البته این که چرا در اوج بیکاری و بیحوصلگی ذهنم به سمت نوشتن و نه هر کار دیگری رفت هم دلیل دارد(؟) . بگذارید از تجربه چند هفتگی ام در نوشتن برایتان بگویم .اولین چیزی که فهمیدم این بود که هرکس چه حسی به نوشته هایش دارد و نوشته ها تا چه حد میتوانند آینه ی ناخودآگاه من باشند. دومین چیزی که فهمیدم این بود هرگز سعی نکنم مطالبم را برای کسی بخوانم و از آن ها نظر بخواهم. سومین چیزی هم که فهمیدم این بود که هرگز به کسی نگویم فلان متن و نوشته ات را دوستش نداشتم .
و اینکه امیدوارم بدانید برای کسی که هیچوقت هیچ متن یا نوشته ای از خودش ننوشته ، داشتن غلط املایی و نگارشی عادی است. فکر کنمهمین قدر برای پست اول کافی باشد ، بعدا باز هم برایتان از خودم میگویم.