MyAbsurdThoughts

دنبال کنندگان ۲ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
آخرین مطالب

۳ مطلب در مرداد ۱۳۹۷ ثبت شده است

منم آدمم

يكشنبه, ۲۸ مرداد ۱۳۹۷، ۱۲:۲۰ ق.ظ

می خوام بگم منم آدمم . منم بعضی روز ها خوشحالم ، بعضی روز ها ناراحت . بعضی روز ها اینقدر انگیزه دارم‌که می خوام بترکم و بعضی روز ها هم پوچ ترین آدم رو کره ی زمینم . می خوام راجب اون روز هایی‌که پوچم‌بگم‌. روز هایی که شاید خیلی از شماها هم تجربش کرده باشین .
احساس پوچ بودن خیلی راحت به دست میاد . می تونه از یه سر رفتن حوصله سر رفتن‌باشه ، از بی هدفی باشه یا از ناراحتی . یه مدت یه سوالی‌که خیلی ذهنمو مشغول کردا بود اینه که من واقعا هدفم چیه ؟ می خوام آخرش به کجا برسم ؟ هنوزم دقیق نمی دونم ، شاید یه تصویر خیلی مبهم و تار تو ذهنم باشه ولی دقیق نمی دونم . و ندونستنش دیگه مثل قبلا اذیتم‌نمی‌کنه . یادمه چند سال پیش که داشتم برسرک رو می خوندم ، به صحنه ای رسیدم‌که گاتس و کاسکا دارن با هم حرف می زنن . گاتس می گه که(( شاید من خیلی قوی باشم و ۱۰۰ نفر هم نتونن حریفم بشن ، اما قدرت من در مقابل شما بی ارزشه . اعضای گروه همه یه هدف دارن که بهشون قدرت و می ده و به جلو می‌کشونتشون . اما من اینطور نیستم . من می جنگم ، چون تنها کاری که بلدم جنگیدنه ! از بچگی با شمشیر بزرگ شدم ، ناپدریم چیزی جز جنگیدن بهم یاد نداد . این تنهت کاریه که بلدم . می جنگم چون فقط نمی خوام شکست بخورم .))
به همین سادگی . شما نمی دونم ولی همین بی هدفی گاتس ، هدف مهمی به من داد . این که حتی اگه یه روزی نخوام هر طور شده پیروز بشم ، دلیل نمی شه که بخوام شکست بخورم ! اینکه یه لیوان پر نباشه ، دلیل بر خالی بودنش نیست . اینکه آب داخلش داغ نباشه ، دلیل بر سرد بودنش نیست . می خوام بگم تو اوم بدبختی ها به این فکر می کنم که شاید حوصله زور زدن واسه پیروز شدن ندارم ، اما با بی میلی هم‌که شده زور‌می‌زنم‌نبازم .بالاخره زنده بودن هم‌خودش موهبت و شانسی که فقط یه بار‌ نصیبمون می شه . کی می دونه فردا قراره چه اتفاقی بیوفته . و همینا واسه من کافیه که سعی کنم‌به جلو حرکت‌کنم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ مرداد ۹۷ ، ۰۰:۲۰
محمد ابراهیمی

اشک تمساح

يكشنبه, ۲۸ مرداد ۱۳۹۷، ۱۲:۱۷ ق.ظ

امروز پیش بزی بودم که بابام واسه قربونی کردن گرفته . نگاهش می کردم‌و دلم واسش می سوخت . در حیاط که باز می شد زور می زد که بره سمتش ولی طناب دور‌گردنش اجازه نمی داد . رفتم یکم نازش کردم . داشتم به این فکر می‌کردم یعنی می دونه منی که الان دارم نازش می‌کنم‌و دلم واسش می سوزه ، چند روز‌مشغول خوردنشه ؟ به این که الان راجب من چی فکر می کنه ؟ اون لحظه که دارن می‌کشنش به چی فکر می‌کنه ؟ نمی دونم ، نه من هیچ وقت می فهمم نه اون . پا شدم که برم که یهو دیدم با شاخش داره کمرشو می خارونه و بعد چند ثانیه نگاه من کرد . گفتم خوشت اومد ؟ کمرتم بخارونم واست ؟ :)) و البته همین کارو هم کردم ، با خودم گفتم  قبل از اینکه بمیره ، حداقل یه بار یه نفر یکم نازش کرده باشه . انگیزه ی کثیفیه مگه نه ؟ اشک تمساح به معنی واقعی .
انسان بودن خیلی جالب و در حال مسخرست . یادمه یه بار یه جایی خوندم که شاید تو روند تکامل انسان ، خودآگاهش  بیشتر از ناخودآگاهش و بیشتر از اونچه که باید رشد کرده و نتیجش شده موجودی به اسم انسان . فرقی نمی‌کنه چه موجودی هستین ، کلا هیچ راه فراری از دست انسان ها نیست .
اون بز بیچاره باعث شد برای اولین بار تو عمرم به گیاه خوار شدن فکر بکنم . همون روز که هنوز تو جو بودم ، برگشتم‌به مامانم‌گفتم که نظرت چیه دوتاییمون با هم‌گیاه خوار بشیم ؟ گفت من که مشکلی ندارم ، ولی تو چی  میخوای بخوری ؟ تو که نه سالاد می خوری ، نه سبزی . کلم و بادمجون و کدو و بامیه و کنگرم‌که نمی خوری ، زیاد اهل میوه خوردنم‌نیستی ، می خوای چی بخوری ؟ یکم‌که فکر کردم‌دیدم راست می‌گه . و قانع‌شدم که به اشک تمساح ریختنم ادامه بدم .  ادامش چون خیلی بی ربطه تو پست بعد می‌گم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ مرداد ۹۷ ، ۰۰:۱۷
محمد ابراهیمی

اسم شما چیه ؟

يكشنبه, ۷ مرداد ۱۳۹۷، ۰۱:۳۰ ق.ظ

یادم نیست دقیقا کی بود ، اما یادمه از یه جایی تصمیم گرفتم منتظر بقیه نباشم . تصمیم گرفتم هر کاری رو که فکر می کنم درسته انجام بدم  . اولش از کار های کوچیک شروع کردم . مثلا یه چهار راه تو شهرمون هست که به ندرت پیش میاد کسی پشت خط عابر پیاده شده . معلومه‌همه میرن روش و بعضیا هم که کلا می رن وسط چهار راه . هر سری رسیدم‌پشت چهار راه پشت خط عابر پیاده وایسادم‌که یه خورده هم فاصلش با چهار راه بیش تر از حد معموله . اولش یه خورده می ترسیدم ، احساس می‌کردم الانه که ماشین ها دونه دونخ بیاین مشت سرم و شروع‌کنن به بوق زدن که هی‌ مردک برو جلو تر یکم ! اما‌کم‌کم عادت کردم . عادت کردم‌به اینکه نباید منتطر اتفاق خاص یا جایزه ای چیزی باشی ، و اینکه‌من کار درست یا شاخی نمی‌کنم ، فقط کار بد رو انجام‌نمی دم ! همین .
اما خب به‌همین‌راحتیا نبود ، بعضی موقع ها انجام دادن کار درست بیشتر از رعایت قانون و خاموش کردن‌لامپ اضافی و فحش ندادن و ایناست . خیلی از ماها خیلی  موقع ها واسه اینکه اون چهره ی دوست داشتنی و مورد قبولی که داریم رو خراب نکنیم حاظریم عقاید ، نظرات ، شخصیت یا بهتره بگم خودمون رو زیر پا  بذاریم . اینجور مواقع انجام دادن کاری که فکر‌می‌کنی درسته خیلی هم راحت نیست . مخصوصا اگه قرار باشه پایه ای ترین باور هایی که دیگران راجبتون دارن رو بشکنید . و مخصوصا اگه‌مثل من ادم کم حرف ، خجالتی و بی سر زبونی باشید !
اما بازم تلاشم رو کردم . هنوزم از بحث کردن بدم میاد ، فقط خیلی مواقع حرفم رو زدم بعدش سکوت کردم . بعضی موقع ها هم فقط گوش دادم و حرص خوردم . و سعی کردم دیگه اون‌کسی‌نباشم‌که خودش رو موافق بقیه نشون‌میده . یادمه چند هفته پیش مامانم خیلی جدی برگشت زهم‌گفت ((محمد ، تو اصلا خدا رو قبول داری ؟ شیطان پرست که نیستی ؟)) منم‌گفتم‌مامان کسی که خدا رو باور نداره په طور شیطان رو باور داره که شیطان پرست بشه؟ :))  احساس می‌کنم دعوایی که همیشه خودم با خودم داشتم داره کمرنگ تر و کمرنگ تر میشه . اینکه آدم تو سر خووش بکوبونه واسه بهتر شدن بد نیست به نظرم . مثل کسی می مونه که تو آینه خووش رو نگاه می کنه . اینکه یه خودتون رو یه آدم خوشگل ببینید که راضی نیست و می خواد خوشگل تر شه ، خیلی فرق می کنه تا خودتون رو تخریب کنید و زشت ببینید . فکر‌نمی‌کنم من خودم رو زشت دیده باشم  ، اما همیشه با یه تصویر خیلی خیلی خوشگل تر مقایسه کردم خودم رو که باعث شده خودم رو زشت فرض کنم .
قدم بعدی ؟ هممم . شاید بتونم واقعا خودم باشم . شاید بتونم خارج از اون چیزی که بهمون تحمیل شده فکر کنم ، خارج از مد و اونجور که میخوام لباس بپوشم ، و اونجور‌که فضای مجازی‌می‌پسنده از خودم‌عکس نگیرم ، کامنت و استوری و لایو نذارم . و بتونم محمد باشم . محمدی که‌نمی دونم‌چه شکلیه ، شاید واقعا همینیم‌که الانم و زیادی همه‌چی رو بزرگ‌می کنم‌و جو برداشتم . شاید واقعا همه‌چی ساده تر از اون‌جیزیه که‌من‌فکر‌می‌کنم . شایدم نه .
یاد انیمه ی هانتر هانتر افتادم . پادشاه تکامل یافته ای که به دنیا میاد تا دنیا رو فتح کنه . فوق العاده قوی و باهوش . وقتی به دنیا میاد مادرش که در واقع یه مورچه‌ست رو می کشه( نپرسید چرا چطور ، خلاصه بگم نوع از خاص از‌مورچه هستن که‌تکامل‌پیدا‌می کنن) . بدون این که اسمش رو ازش بپرسه . و می مونخ پادشاهی که اسم نداره و همه اعلی حضرت صداش می‌کنن .
تا اینکه واسه پر کردن وقتش دستور میده قهرمان های بازی های فکری رو پیدا کنم و بیارن . بازی هایی مثل شطرنج . بعد از آوردن قهرمان هر رشته پادشاه قوانین اون بازی رو مطالعه می کنه و باهاشون‌مسابقه میده .‌و‌همشون هم بازی اول شکست می خورن و پادشاه می کشتشون . تا این که نوبت می رسه به یه بازی به اسم گونگی . این بازی وجود خارجی نداره و نویسنده صرفا واسه داستانش خلقش کرده ! یه بازی مثل شطرنج که علاوه بر طول و عرض ارتفاع هم داره و مهره ها می تونن روی هم‌قرار بگیرن . قهرمان این بازی یه دختر پونزده ساله‌ست که نابینا هم هست . واسه همین از پادشاه می خواد که بعد از هر حرکت با صدای بلند بگه حرکتش چی بوده .
پادشاه نخ یک بار ، بلکه ده ها و صد ها بار از این دختر شکست میخوره . پادشاه که یه موجود شکست ناپذیر و فوق العاده باهوشه که واسه فتح کل دنیا به دنیا اومده ، خودش رو از جلوی این دختر ناتوان می بینه . حتی یه بار به دختره که اسمش (کوموگی) عه‌میگه که بیا یه شرط ببنیدم . اگه من این بازی رو ببرم دست خودم رو قطع می کنم . تو هم یه چیزی‌که واسن مهمه رو باید بدی . و کوموگی میگه‌اگه‌من باختم جون من رو بگیر ! پادشاه تعجب می کنه و کوموگی ادامه می ده که تو یه خانواده فقیر به دنیا اومده ، و از طریق گونگی و قهرمان بودنش خرج خانوادش رو می ده‌. می گه که اگه من ببازم یعنی دگیه بهترین نیستم و دوباره سر بار خانواده ام‌می شم، پس لطفا منو بکشید ! پادشاه که متوجه میشه قطع کردن دستش خیلی شرط احمقانه ای بوده ، همون لحظه دست رو قطع می‌کنه . و به‌کوموگی‌میگه بازی رو شروع کن . کوموگی‌که ترسیده و متعجب شده در خواست پادشاه رو رد می‌کنه . پادشاه کوموگی رو تحدید به مرگ می‌کنه که بدش میاد حرفشو تکرار کنه . کوموگی میگه که تا دستتون رو مداوا نکنین من بازی نمی‌کنم، اگر هم‌می خواین من رو بکشین از‌گونگی استفاده کنین ! و پادشاهی که بازم خودشو ناتوان می بینه . تا اینکه بعد بازی کوموگی در حالی که داره‌ از‌پیش پادشاه میره میگه که میشه یه سوال بپرسم ؟ اسم شما چیه ؟
و پادشاهی داستان با اون عظمت تازه‌می فهمه‌که  چقدر اوضاعش داغونه و نمی دونه چند چنده با خودش !
بذارید اینم‌بگم‌ ، آخرش پادشاه در حالی که‌کور شده و بقل کوموگی دراز کشیده ، مدام می پرسه (( کوموگی ، هنوز اونجایی ؟ )) . و پادشاهی‌که قرار بود دنیا رو فتح کنه ، در حال گونگی بازی‌ کردن بقل یه دختر‌ می میره . البته خود کوموگی هم می میره اونجا . اینا رو که می خوندم ، اولین بار بود سر یه مانگا داشتم‌گریه می کردم ، یعنی یه ذره مونده حق حق بزنم :)))
همین دیگه . شما می دونین اسم تون چیه ؟ اگه نه اسم‌تون یادتون رفته یا از اول‌نمی دونستین ؟

پ.ن: اسم‌پادشاه مروئم بود که به معنیش میشه ((نوری‌که‌ بر همه چیز می‌تابه ))

پ.ن۲: متن احتمالا علظ املایی‌زیاد داره اما ببخشید حوصله تصحیحشون‌رو ندارم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ مرداد ۹۷ ، ۰۱:۳۰
محمد ابراهیمی