یادم نیست دقیقا کی بود ، اما یادمه از یه جایی تصمیم گرفتم منتظر بقیه نباشم . تصمیم گرفتم هر کاری رو که فکر می کنم درسته انجام بدم . اولش از کار های کوچیک شروع کردم . مثلا یه چهار راه تو شهرمون هست که به ندرت پیش میاد کسی پشت خط عابر پیاده شده . معلومههمه میرن روش و بعضیا هم که کلا می رن وسط چهار راه . هر سری رسیدمپشت چهار راه پشت خط عابر پیاده وایسادمکه یه خورده هم فاصلش با چهار راه بیش تر از حد معموله . اولش یه خورده می ترسیدم ، احساس میکردم الانه که ماشین ها دونه دونخ بیاین مشت سرم و شروعکنن به بوق زدن که هی مردک برو جلو تر یکم ! اماکمکم عادت کردم . عادت کردمبه اینکه نباید منتطر اتفاق خاص یا جایزه ای چیزی باشی ، و اینکهمن کار درست یا شاخی نمیکنم ، فقط کار بد رو انجامنمی دم ! همین .
اما خب بههمینراحتیا نبود ، بعضی موقع ها انجام دادن کار درست بیشتر از رعایت قانون و خاموش کردنلامپ اضافی و فحش ندادن و ایناست . خیلی از ماها خیلی موقع ها واسه اینکه اون چهره ی دوست داشتنی و مورد قبولی که داریم رو خراب نکنیم حاظریم عقاید ، نظرات ، شخصیت یا بهتره بگم خودمون رو زیر پا بذاریم . اینجور مواقع انجام دادن کاری که فکرمیکنی درسته خیلی هم راحت نیست . مخصوصا اگه قرار باشه پایه ای ترین باور هایی که دیگران راجبتون دارن رو بشکنید . و مخصوصا اگهمثل من ادم کم حرف ، خجالتی و بی سر زبونی باشید !
اما بازم تلاشم رو کردم . هنوزم از بحث کردن بدم میاد ، فقط خیلی مواقع حرفم رو زدم بعدش سکوت کردم . بعضی موقع ها هم فقط گوش دادم و حرص خوردم . و سعی کردم دیگه اونکسینباشمکه خودش رو موافق بقیه نشونمیده . یادمه چند هفته پیش مامانم خیلی جدی برگشت زهمگفت ((محمد ، تو اصلا خدا رو قبول داری ؟ شیطان پرست که نیستی ؟)) منمگفتممامان کسی که خدا رو باور نداره په طور شیطان رو باور داره که شیطان پرست بشه؟ :)) احساس میکنم دعوایی که همیشه خودم با خودم داشتم داره کمرنگ تر و کمرنگ تر میشه . اینکه آدم تو سر خووش بکوبونه واسه بهتر شدن بد نیست به نظرم . مثل کسی می مونه که تو آینه خووش رو نگاه می کنه . اینکه یه خودتون رو یه آدم خوشگل ببینید که راضی نیست و می خواد خوشگل تر شه ، خیلی فرق می کنه تا خودتون رو تخریب کنید و زشت ببینید . فکرنمیکنم من خودم رو زشت دیده باشم ، اما همیشه با یه تصویر خیلی خیلی خوشگل تر مقایسه کردم خودم رو که باعث شده خودم رو زشت فرض کنم .
قدم بعدی ؟ هممم . شاید بتونم واقعا خودم باشم . شاید بتونم خارج از اون چیزی که بهمون تحمیل شده فکر کنم ، خارج از مد و اونجور که میخوام لباس بپوشم ، و اونجورکه فضای مجازیمیپسنده از خودمعکس نگیرم ، کامنت و استوری و لایو نذارم . و بتونم محمد باشم . محمدی کهنمی دونمچه شکلیه ، شاید واقعا همینیمکه الانم و زیادی همهچی رو بزرگمی کنمو جو برداشتم . شاید واقعا همهچی ساده تر از اونجیزیه کهمنفکرمیکنم . شایدم نه .
یاد انیمه ی هانتر هانتر افتادم . پادشاه تکامل یافته ای که به دنیا میاد تا دنیا رو فتح کنه . فوق العاده قوی و باهوش . وقتی به دنیا میاد مادرش که در واقع یه مورچهست رو می کشه( نپرسید چرا چطور ، خلاصه بگم نوع از خاص ازمورچه هستن کهتکاملپیدامی کنن) . بدون این که اسمش رو ازش بپرسه . و می مونخ پادشاهی که اسم نداره و همه اعلی حضرت صداش میکنن .
تا اینکه واسه پر کردن وقتش دستور میده قهرمان های بازی های فکری رو پیدا کنم و بیارن . بازی هایی مثل شطرنج . بعد از آوردن قهرمان هر رشته پادشاه قوانین اون بازی رو مطالعه می کنه و باهاشونمسابقه میده .وهمشون هم بازی اول شکست می خورن و پادشاه می کشتشون . تا این که نوبت می رسه به یه بازی به اسم گونگی . این بازی وجود خارجی نداره و نویسنده صرفا واسه داستانش خلقش کرده ! یه بازی مثل شطرنج که علاوه بر طول و عرض ارتفاع هم داره و مهره ها می تونن روی همقرار بگیرن . قهرمان این بازی یه دختر پونزده سالهست که نابینا هم هست . واسه همین از پادشاه می خواد که بعد از هر حرکت با صدای بلند بگه حرکتش چی بوده .
پادشاه نخ یک بار ، بلکه ده ها و صد ها بار از این دختر شکست میخوره . پادشاه که یه موجود شکست ناپذیر و فوق العاده باهوشه که واسه فتح کل دنیا به دنیا اومده ، خودش رو از جلوی این دختر ناتوان می بینه . حتی یه بار به دختره که اسمش (کوموگی) عهمیگه که بیا یه شرط ببنیدم . اگه من این بازی رو ببرم دست خودم رو قطع می کنم . تو هم یه چیزیکه واسن مهمه رو باید بدی . و کوموگی میگهاگهمن باختم جون من رو بگیر ! پادشاه تعجب می کنه و کوموگی ادامه می ده که تو یه خانواده فقیر به دنیا اومده ، و از طریق گونگی و قهرمان بودنش خرج خانوادش رو می ده. می گه که اگه من ببازم یعنی دگیه بهترین نیستم و دوباره سر بار خانواده اممی شم، پس لطفا منو بکشید ! پادشاه که متوجه میشه قطع کردن دستش خیلی شرط احمقانه ای بوده ، همون لحظه دست رو قطع میکنه . و بهکوموگیمیگه بازی رو شروع کن . کوموگیکه ترسیده و متعجب شده در خواست پادشاه رو رد میکنه . پادشاه کوموگی رو تحدید به مرگ میکنه که بدش میاد حرفشو تکرار کنه . کوموگی میگه که تا دستتون رو مداوا نکنین من بازی نمیکنم، اگر هممی خواین من رو بکشین ازگونگی استفاده کنین ! و پادشاهی که بازم خودشو ناتوان می بینه . تا اینکه بعد بازی کوموگی در حالی که داره ازپیش پادشاه میره میگه که میشه یه سوال بپرسم ؟ اسم شما چیه ؟
و پادشاهی داستان با اون عظمت تازهمی فهمهکه چقدر اوضاعش داغونه و نمی دونه چند چنده با خودش !
بذارید اینمبگم ، آخرش پادشاه در حالی کهکور شده و بقل کوموگی دراز کشیده ، مدام می پرسه (( کوموگی ، هنوز اونجایی ؟ )) . و پادشاهیکه قرار بود دنیا رو فتح کنه ، در حال گونگی بازی کردن بقل یه دختر می میره . البته خود کوموگی هم می میره اونجا . اینا رو که می خوندم ، اولین بار بود سر یه مانگا داشتمگریه می کردم ، یعنی یه ذره مونده حق حق بزنم :)))
همین دیگه . شما می دونین اسم تون چیه ؟ اگه نه اسمتون یادتون رفته یا از اولنمی دونستین ؟
پ.ن: اسمپادشاه مروئم بود که به معنیش میشه ((نوریکه بر همه چیز میتابه ))
پ.ن۲: متن احتمالا علظ املاییزیاد داره اما ببخشید حوصله تصحیحشونرو ندارم.