پست صد و چهل و دوم
دوشنبه, ۲۵ بهمن ۱۴۰۰، ۰۱:۲۶ ب.ظ
حس کسی رو دارم که داخل یه اتاق تاریک داره دنبال یه چیز خیلی با ارزش میگرده ، در حالی که یه بار خیلی پرحجم رو با خودش میکشه ، اناق هم پره از ظروف شیشه ای. یه اشتباه کوچیک باعث میشه یه تیکه از شیشه ها بیوفته و بشکنه و بره خرده شیشه ها میره توی پای خودش . یه مدت که میگذره ، اتاق پر از خورده شیشه میشه و کم کم بوی خون پاهای خودش رو احساس میکنه . اما یه مسئله ی خیلی مهم تر از زخم روس پاهاش ذهنشو درگیر کرده ، نکنه لا به لای همین شیشه های که تو تاریکی شکونده ، گنجی که دنبالش بود هم رو هم بدون اینکه بفهمه شکسته؟
۰۰/۱۱/۲۵