MyAbsurdThoughts

دنبال کنندگان ۲ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
آخرین مطالب

پست صد و چهل سوم

شنبه, ۱۳ آبان ۱۴۰۲، ۱۲:۰۸ ق.ظ

آهای حرومزاده ها، من هنوز زنده‌ام.

ولی به خاطر دهن لقی های خودم اندازه ی قبل به این جا اعتماد ندارم. حسی که الان دارم، اینه که به جای توضیح دادم، مدل تتلویی همینجوری فحش ک دار ردیف کنم. ولی برای فحش دادن هم در حد یه ک*رم تو این وضعیت حس و حال دارم. ولی اگه به یه ورتون هست، باید یگم که من خوبم، زندگی هم رواله. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ آبان ۰۲ ، ۰۰:۰۸
محمد ابراهیمی

پست صد و چهل و دوم

دوشنبه, ۲۵ بهمن ۱۴۰۰، ۰۱:۲۶ ب.ظ

حس کسی رو دارم که داخل یه اتاق تاریک داره دنبال یه چیز خیلی با ارزش می‌گرده ، در حالی که یه بار خیلی پرحجم رو با خودش میکشه ، اناق هم پره از ظروف شیشه ای. یه اشتباه کوچیک باعث میشه یه تیکه از شیشه ها بیوفته و بشکنه و بره خرده شیشه ها میره توی پای خودش . یه مدت که میگذره ، اتاق پر از خورده شیشه میشه و کم کم بوی خون پاهای خودش رو احساس میکنه . اما یه مسئله ی خیلی مهم تر از زخم روس پاهاش ذهنشو درگیر کرده ، نکنه لا به لای همین شیشه های که تو تاریکی شکونده ، گنجی که دنبالش بود هم رو هم بدون اینکه بفهمه شکسته؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ بهمن ۰۰ ، ۱۳:۲۶
محمد ابراهیمی

آی دونت فاکین نو

جمعه, ۲۲ بهمن ۱۴۰۰، ۱۱:۲۹ ب.ظ

یکی دو سال گذشته ، بار تنهایی من روی دوش دوتا از دوستام بوده . شاید اونا متوجه نبودن خودشون ولی همینکه بدون دریغ و چشم داشت باهام بودن برای بیشتر از اونچه فکر میکنند با ارزش بود ، اونها شاید نمی‌دونستن که دارن کسی که ترس از تنهایی داره رو از ترسش نجات میدن اما من همیشه حواسم . اما حدود شش ماهی می‌شه که این دو نفر تبدیل به سه نفر شدن . البته نفر سوم  خیلی بیشتر از فقط برداشتن بار تنهایی بود ، و همین باعث شد که کم کم تو زندگیم پررنگ تر و پررنگ بشه ، حتی پررنگ تر و مهم تر از دوتا دوست دیگه‌م . 

امروز؟ یکی از دوستام وارد رابطه شده و بیشتر وقتش رو برای پارتنرش میذاره و ما خیلی کمتر از قبل می‌بینمیش . دوست دیگه ام مه قبل تر از اینکی وارد رابطه شده بود ، تازگیا پارتنرش روی من حساس شده و به این نتیجه رسیدم که یه مدت کمتر دور و برش باشم براش بهتره . اما نفر سوم ،رابطه ی ما هم کمرنگ شده و دیگه اصلا شبیه قبل نیست. و همین طور که تا الان فهمیدین ، دوباره من موندم و حوضم. به طرز عجیبی بر خلاف همیشه که از تنها موندن می‌ترسیدم، این سری اصلا مشکل ترسیدن نیست بلکه احساس ناراحتی عجیبی دارم. 

جدا از همه ی اینها ، مسائل دیگه ای هم هست که اصلا خوب پیش نمیره ، و اینکه اصلا هیچ ایده ای برای درست کردنشون هم ندارم. فعلا همین .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ بهمن ۰۰ ، ۲۳:۲۹
محمد ابراهیمی

کم

جمعه, ۲۲ بهمن ۱۴۰۰، ۰۱:۵۶ ق.ظ

از نتایج دیگه ای که بهش رسیدم ، اینه که دو نوع حس بد ثه خودمون میتونیم داشتیم . یکی‌شون خیلی شدیده و خفه کننده ، که معمولا بعد یه اتفاق خیلی تلخ این خس بهمون دست میده . کسی که این حس بهش دست داده ، خودشم معمولا میدونه که این حس موقتیه و با زمان مشکل حل میشه . اما نوع دوم ، یه حس ریزیه که همه ی انفاقیی که برات افتاده به یادگار مونده . یه اتیش خیلی کوچولو که شعله‌ش کم اما دائمیه . حتما دارید فکر میکنید که الان چه حسی دارم که اینو میگم؟ حس کافی نبودن . نه برای پدر و مادرم ، نه برای خودم ، نه برای کسایی که دوستشون دارم . یه حس آروم و ملو که قرار نیست با ژمان خل بشه و کلی و داشتان و خاطره پشتشه . 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ بهمن ۰۰ ، ۰۱:۵۶
محمد ابراهیمی

This is fine

شنبه, ۱۶ بهمن ۱۴۰۰، ۱۲:۰۴ ق.ظ

اگه بخوام بگم اوضاع چه طوره ، باید بگم که برعکس همیشه‌‌ست . نه تنها که بیکار نیستم ، بلکه حتی بعضی روزا ساعت ۲ شب برمیگردم خونه .  نه تنها که دیگه مثل قبلا دانشگاه برای من تنها تفریح زندگی‌م نیست ، بلکه دانشگاه و پایان نامه تنها نقطه از زندگیمه که اصلا دوست ندارم ثانیه ای بهش فکر کنم . خودم؟ به طرز عجیبی احساساتی شدم . یه بغل ساده ، یا حتی زل زدن تو چشم یه دوست بیشتر چند ثانیه ، یا حتی یه جمله ی ساده ای مثل ((مرسی که هستی)) کافیه تا باعث بشه بغز کنم. مدام تو ذهنم در حال حرف زدنم ، با خودم و با یه نفر دیگه . در حدی که تایم از دستم در میره و وقتی به خودم میام میبینم یه مدت زمان طولانی ای گذشته. 

اما جدا از اینا ، اکه بخوام به روش خودم بگم که چه حسی دارم ، حس اون سگی رو دارم که صاحبش داره براش دنبال یه خونه ی جدید میگرده . نه اینکه دیگه دوستش نداره یا هرچیزی ، بلکه دیگه نمیخوادش و داره تمام تلاشش رو میکنه تا برای سگش یه خونه و خانواده جدید پیدا کنه . و البته سگ بیچاره هم وقتی میبینش صاحبش داره تلاشش رو میکنه خوشحاله . اما در عین ، یه غم خیلی بزرگ تری تو دلش هست ، اینکه مدام از خودش میپرسه از صاخبش که اینقدر داره خودشو به خاطر سگش به خطر زحمت میندازه ، اونکه دوستش داره ، پس چرا حتی یه لحظه به این فکر نمی‌کنه که سگش رو پیش خودش نگه داره؟ و هرچقدر صاحب بیشتر تلاش میکنه تا نشون بده سگ براش مهمه و هرچقدر هم دنبال خانواده ی خوبی باشه ، سگ با وحود خوشحالی ته قلبش رو یه غم خیلی بزرگتر پر کرده.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ بهمن ۰۰ ، ۰۰:۰۴
محمد ابراهیمی

جوجی قشنگم

پنجشنبه, ۳۰ دی ۱۴۰۰، ۱۲:۵۵ ق.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۳۰ دی ۰۰ ، ۰۰:۵۵
محمد ابراهیمی

پست صد و سی و هشتم

شنبه, ۲۵ دی ۱۴۰۰، ۰۱:۳۶ ق.ظ

از چیز هایی هیچوقت نتونستم درک کنم که چه منطقی پشتشه ، دوست داشتن و دوست داشته شدنه . نمی‌تونم بفهمم و درک کنم که چی میشه که یه نفرو دوست داریم و یک نفر دیگه رو نه ، و حتی نمی‌تونم درک کنم که چرا یک نفر رو یه جوری دوست داریم و یه نفر دیگه رو یه جور دیگه .

جدا از همه ی این ها ، چیزی که متوجه‌ش شدم اینه که دو نوع از دوست داشتن داریم . یه نوعش این شکلیه که یه نفر رو دوست داریم چون فکر میکنیم این آدم هیچ ایرادی نداره و از هر لحاظ بهترینه . حتی وقتی متوجه یه اخلاق یا ویژگی بد درش بشیم ، یا یک جوری توجیه‌ش  میکنیم یا میگیم حتی فلان اخلاقشم باحال و بامزه‌ست و بعضی ها هم سعی میکنن که اون اخلاق رو در طرف دیگه اصلاح کنند . نوع دوم از دوست داشتم این جوریه که شما قبول دارید که یک نفر اخلاق ها و ویژگی های بدی هم داره ، اما وجود همه ی این ها بازم به دوست داشتنش ادامه میدیم . در واقع نه از طرف انتظار فرشته بودن و بهترین بودن و خوش اخلاق ترین بودن داریم ، اما باز هم همینحوری که هست دوستش داریم . اگه از من میپرسید نوع دوم دوست داشتن خیلی با ارزش تره . چون اصولا هیچکس کامل و بی‌نقص نیست ، و وقتی طرف مقابل بفهمه بعضی چیز هارو دیگه نمیتونه توجیه کنه یا اینکه هیچوقت نمیتونه اصلاحشون کنه چه عکس العملی نشون میده ؟ ایا باز هم به دوست داشتن طرف مقابل ادامه میده؟ 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ دی ۰۰ ، ۰۱:۳۶
محمد ابراهیمی

آی دونت نو

سه شنبه, ۲۱ دی ۱۴۰۰، ۰۴:۲۳ ب.ظ

بعضیا میگن زندگی همیشه چیز های قشنگش رو وقتی انتظارش رو نداری سر راهت قرار میده . اما همین چیزهای قشنگ بعضی موقع ها میتونن تبدیل به سوهان روح ادم بشن . کسی که همیشه تو تنهایی زندگی کنه هیچوقت از تنها بودن گله نمیکنه . اما فرض کنید یه نفر وارد زندگیش نیشه که بدون هیچ تلاشی تنهایی اون ادم رو ازش مییگیره  ، همیشه کنارشه و باعث خوشحالی حال‌خوبش میشه ، بدون اینکه هیچ تلاشی کنه یا اینکه عمدا این کار هارو کرده باشه . فقط و فقط بودنش باعث عوض شدن زندگی یه نفر میشه ، اما خب به چه قیمتی؟ به این قیمت اون ادم تنهای خوشحال میدونه که یه روزی از همین روزا دوباره قراره تنها بشه و زندگیش به تاریکی قبل بشه . یه حسی تو این مایع ها که از غار بیرون بیای و ناگهان یه قلعه ی خیلی بزرگ و مجلل و رویایی پیدا کنی برای زندگی کردن ، اما میدونی که اون قلعه مال تو نیست و هروقت که صاحبش بیاد تورو با لگد میندازن بیرون . یا اینکه یهو بهت یه آیفون ۱۳ پرومکس بدن ، اما هیچوقت رمزش رو ندونی و نتونی ازش استفاده کنی . یا اینکه یه لامبورگینی تو حیاط خونتون پارکه ، اما تو کلیدش رو نداری و هیچوقت نمیتونی ازش استفاده کنی . یا شاید حتی اینکه خفن ترین و پیشرفته ترین تلویزیون سه بعدی دنیا رو داری ولی عینک هاش رو نداری تا ازش درست استفاده کنی . اون حس رو مخی که ناب ترین شراب دنیا توی دستاته ولی هیچوقت قرار نیست مزه‌ش رو بچشی . یا اینکه خوش بو ترین گل دنیا جلوی صورتته اما اجازه نداری ماسکتو برداری و بوش کنی ، قشنگ ترین لباس دنیا رو داری اما نباید هیچوقت بپوشیش . احساس میکنم همه چی جلوی چشمامه ولی نباید چشممو باز کنم ، اخساس میکنم همه چی تو دستمه اما اجازه ندارم دستمو ببندمو بگیرمش ، احساس میکنم فقط یه قدم با پیدا کردن دلیل خوشحالیم فاصله دارم اما اجازه ندارم اون یه قدم رو بردارم . یه حسی که انگار فقط یه قدم تا کمال فاصله داری ، اما هیچوقت نباید اون یه قدم رو برداری ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ دی ۰۰ ، ۱۶:۲۳
محمد ابراهیمی

زندگی من(اگه رمز خواستین بگین)

شنبه, ۶ شهریور ۱۴۰۰، ۱۱:۳۸ ب.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۶ شهریور ۰۰ ، ۲۳:۳۸
محمد ابراهیمی

قوی تر از همیشه

چهارشنبه, ۶ مرداد ۱۴۰۰، ۰۲:۳۸ ق.ظ

اکه بخوام بگم چند هفته گذشت چه طور گذشت ، باید بگم به تنها کسی که هیچوقت فکرشو نمیکردم ، گفتم که دیگه هیچوقت نمی‌خوام ببینمت یا باهات حرف بزنم یا حتی ازت خبری داشته باشم . تصمیمش رو یک طرفه گرفتم و فکر کردم اونم حق داره بدونه واسه همین بهش گفتم و راستش با گفتنش احساس کردم یه بار ۱۲۰ کیلویی رو از روی گلوم برداشتم .از اون روز تاحالا ، بعد از یه مدت خیلی خیلی طولانی ، احساس قوی بودم میکنم . احساس بالاخره برای یک بار هم که شده جرئتش رو داشتم که تصمیم درست رو بگیرم . البته که هنوز همه چی درست نشده ولی اینکه احساس میکنم در مسیر درستی قرار دارم احساس آرامش بهشم میده . بعد مدت ها احساس میکنم دوستای خوبی کنارم دارم . دیگه از روابط سمی خبری نیست دارم قدمای مثبتی بر‌میدارم . خلاصه که به طرز عجیبی ، همه چی داره درست پیش میره .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ مرداد ۰۰ ، ۰۲:۳۸
محمد ابراهیمی