This is fine
اگه بخوام بگم اوضاع چه طوره ، باید بگم که برعکس همیشهست . نه تنها که بیکار نیستم ، بلکه حتی بعضی روزا ساعت ۲ شب برمیگردم خونه . نه تنها که دیگه مثل قبلا دانشگاه برای من تنها تفریح زندگیم نیست ، بلکه دانشگاه و پایان نامه تنها نقطه از زندگیمه که اصلا دوست ندارم ثانیه ای بهش فکر کنم . خودم؟ به طرز عجیبی احساساتی شدم . یه بغل ساده ، یا حتی زل زدن تو چشم یه دوست بیشتر چند ثانیه ، یا حتی یه جمله ی ساده ای مثل ((مرسی که هستی)) کافیه تا باعث بشه بغز کنم. مدام تو ذهنم در حال حرف زدنم ، با خودم و با یه نفر دیگه . در حدی که تایم از دستم در میره و وقتی به خودم میام میبینم یه مدت زمان طولانی ای گذشته.
اما جدا از اینا ، اکه بخوام به روش خودم بگم که چه حسی دارم ، حس اون سگی رو دارم که صاحبش داره براش دنبال یه خونه ی جدید میگرده . نه اینکه دیگه دوستش نداره یا هرچیزی ، بلکه دیگه نمیخوادش و داره تمام تلاشش رو میکنه تا برای سگش یه خونه و خانواده جدید پیدا کنه . و البته سگ بیچاره هم وقتی میبینش صاحبش داره تلاشش رو میکنه خوشحاله . اما در عین ، یه غم خیلی بزرگ تری تو دلش هست ، اینکه مدام از خودش میپرسه از صاخبش که اینقدر داره خودشو به خاطر سگش به خطر زحمت میندازه ، اونکه دوستش داره ، پس چرا حتی یه لحظه به این فکر نمیکنه که سگش رو پیش خودش نگه داره؟ و هرچقدر صاحب بیشتر تلاش میکنه تا نشون بده سگ براش مهمه و هرچقدر هم دنبال خانواده ی خوبی باشه ، سگ با وحود خوشحالی ته قلبش رو یه غم خیلی بزرگتر پر کرده.