MyAbsurdThoughts

دنبال کنندگان ۲ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
آخرین مطالب

This is fine

شنبه, ۱۶ بهمن ۱۴۰۰، ۱۲:۰۴ ق.ظ

اگه بخوام بگم اوضاع چه طوره ، باید بگم که برعکس همیشه‌‌ست . نه تنها که بیکار نیستم ، بلکه حتی بعضی روزا ساعت ۲ شب برمیگردم خونه .  نه تنها که دیگه مثل قبلا دانشگاه برای من تنها تفریح زندگی‌م نیست ، بلکه دانشگاه و پایان نامه تنها نقطه از زندگیمه که اصلا دوست ندارم ثانیه ای بهش فکر کنم . خودم؟ به طرز عجیبی احساساتی شدم . یه بغل ساده ، یا حتی زل زدن تو چشم یه دوست بیشتر چند ثانیه ، یا حتی یه جمله ی ساده ای مثل ((مرسی که هستی)) کافیه تا باعث بشه بغز کنم. مدام تو ذهنم در حال حرف زدنم ، با خودم و با یه نفر دیگه . در حدی که تایم از دستم در میره و وقتی به خودم میام میبینم یه مدت زمان طولانی ای گذشته. 

اما جدا از اینا ، اکه بخوام به روش خودم بگم که چه حسی دارم ، حس اون سگی رو دارم که صاحبش داره براش دنبال یه خونه ی جدید میگرده . نه اینکه دیگه دوستش نداره یا هرچیزی ، بلکه دیگه نمیخوادش و داره تمام تلاشش رو میکنه تا برای سگش یه خونه و خانواده جدید پیدا کنه . و البته سگ بیچاره هم وقتی میبینش صاحبش داره تلاشش رو میکنه خوشحاله . اما در عین ، یه غم خیلی بزرگ تری تو دلش هست ، اینکه مدام از خودش میپرسه از صاخبش که اینقدر داره خودشو به خاطر سگش به خطر زحمت میندازه ، اونکه دوستش داره ، پس چرا حتی یه لحظه به این فکر نمی‌کنه که سگش رو پیش خودش نگه داره؟ و هرچقدر صاحب بیشتر تلاش میکنه تا نشون بده سگ براش مهمه و هرچقدر هم دنبال خانواده ی خوبی باشه ، سگ با وحود خوشحالی ته قلبش رو یه غم خیلی بزرگتر پر کرده.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۰/۱۱/۱۶
محمد ابراهیمی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی