MyAbsurdThoughts

دنبال کنندگان ۲ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
آخرین مطالب

۴ مطلب در بهمن ۱۴۰۰ ثبت شده است

پست صد و چهل و دوم

دوشنبه, ۲۵ بهمن ۱۴۰۰، ۰۱:۲۶ ب.ظ

حس کسی رو دارم که داخل یه اتاق تاریک داره دنبال یه چیز خیلی با ارزش می‌گرده ، در حالی که یه بار خیلی پرحجم رو با خودش میکشه ، اناق هم پره از ظروف شیشه ای. یه اشتباه کوچیک باعث میشه یه تیکه از شیشه ها بیوفته و بشکنه و بره خرده شیشه ها میره توی پای خودش . یه مدت که میگذره ، اتاق پر از خورده شیشه میشه و کم کم بوی خون پاهای خودش رو احساس میکنه . اما یه مسئله ی خیلی مهم تر از زخم روس پاهاش ذهنشو درگیر کرده ، نکنه لا به لای همین شیشه های که تو تاریکی شکونده ، گنجی که دنبالش بود هم رو هم بدون اینکه بفهمه شکسته؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ بهمن ۰۰ ، ۱۳:۲۶
محمد ابراهیمی

آی دونت فاکین نو

جمعه, ۲۲ بهمن ۱۴۰۰، ۱۱:۲۹ ب.ظ

یکی دو سال گذشته ، بار تنهایی من روی دوش دوتا از دوستام بوده . شاید اونا متوجه نبودن خودشون ولی همینکه بدون دریغ و چشم داشت باهام بودن برای بیشتر از اونچه فکر میکنند با ارزش بود ، اونها شاید نمی‌دونستن که دارن کسی که ترس از تنهایی داره رو از ترسش نجات میدن اما من همیشه حواسم . اما حدود شش ماهی می‌شه که این دو نفر تبدیل به سه نفر شدن . البته نفر سوم  خیلی بیشتر از فقط برداشتن بار تنهایی بود ، و همین باعث شد که کم کم تو زندگیم پررنگ تر و پررنگ بشه ، حتی پررنگ تر و مهم تر از دوتا دوست دیگه‌م . 

امروز؟ یکی از دوستام وارد رابطه شده و بیشتر وقتش رو برای پارتنرش میذاره و ما خیلی کمتر از قبل می‌بینمیش . دوست دیگه ام مه قبل تر از اینکی وارد رابطه شده بود ، تازگیا پارتنرش روی من حساس شده و به این نتیجه رسیدم که یه مدت کمتر دور و برش باشم براش بهتره . اما نفر سوم ،رابطه ی ما هم کمرنگ شده و دیگه اصلا شبیه قبل نیست. و همین طور که تا الان فهمیدین ، دوباره من موندم و حوضم. به طرز عجیبی بر خلاف همیشه که از تنها موندن می‌ترسیدم، این سری اصلا مشکل ترسیدن نیست بلکه احساس ناراحتی عجیبی دارم. 

جدا از همه ی اینها ، مسائل دیگه ای هم هست که اصلا خوب پیش نمیره ، و اینکه اصلا هیچ ایده ای برای درست کردنشون هم ندارم. فعلا همین .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ بهمن ۰۰ ، ۲۳:۲۹
محمد ابراهیمی

کم

جمعه, ۲۲ بهمن ۱۴۰۰، ۰۱:۵۶ ق.ظ

از نتایج دیگه ای که بهش رسیدم ، اینه که دو نوع حس بد ثه خودمون میتونیم داشتیم . یکی‌شون خیلی شدیده و خفه کننده ، که معمولا بعد یه اتفاق خیلی تلخ این خس بهمون دست میده . کسی که این حس بهش دست داده ، خودشم معمولا میدونه که این حس موقتیه و با زمان مشکل حل میشه . اما نوع دوم ، یه حس ریزیه که همه ی انفاقیی که برات افتاده به یادگار مونده . یه اتیش خیلی کوچولو که شعله‌ش کم اما دائمیه . حتما دارید فکر میکنید که الان چه حسی دارم که اینو میگم؟ حس کافی نبودن . نه برای پدر و مادرم ، نه برای خودم ، نه برای کسایی که دوستشون دارم . یه حس آروم و ملو که قرار نیست با ژمان خل بشه و کلی و داشتان و خاطره پشتشه . 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ بهمن ۰۰ ، ۰۱:۵۶
محمد ابراهیمی

This is fine

شنبه, ۱۶ بهمن ۱۴۰۰، ۱۲:۰۴ ق.ظ

اگه بخوام بگم اوضاع چه طوره ، باید بگم که برعکس همیشه‌‌ست . نه تنها که بیکار نیستم ، بلکه حتی بعضی روزا ساعت ۲ شب برمیگردم خونه .  نه تنها که دیگه مثل قبلا دانشگاه برای من تنها تفریح زندگی‌م نیست ، بلکه دانشگاه و پایان نامه تنها نقطه از زندگیمه که اصلا دوست ندارم ثانیه ای بهش فکر کنم . خودم؟ به طرز عجیبی احساساتی شدم . یه بغل ساده ، یا حتی زل زدن تو چشم یه دوست بیشتر چند ثانیه ، یا حتی یه جمله ی ساده ای مثل ((مرسی که هستی)) کافیه تا باعث بشه بغز کنم. مدام تو ذهنم در حال حرف زدنم ، با خودم و با یه نفر دیگه . در حدی که تایم از دستم در میره و وقتی به خودم میام میبینم یه مدت زمان طولانی ای گذشته. 

اما جدا از اینا ، اکه بخوام به روش خودم بگم که چه حسی دارم ، حس اون سگی رو دارم که صاحبش داره براش دنبال یه خونه ی جدید میگرده . نه اینکه دیگه دوستش نداره یا هرچیزی ، بلکه دیگه نمیخوادش و داره تمام تلاشش رو میکنه تا برای سگش یه خونه و خانواده جدید پیدا کنه . و البته سگ بیچاره هم وقتی میبینش صاحبش داره تلاشش رو میکنه خوشحاله . اما در عین ، یه غم خیلی بزرگ تری تو دلش هست ، اینکه مدام از خودش میپرسه از صاخبش که اینقدر داره خودشو به خاطر سگش به خطر زحمت میندازه ، اونکه دوستش داره ، پس چرا حتی یه لحظه به این فکر نمی‌کنه که سگش رو پیش خودش نگه داره؟ و هرچقدر صاحب بیشتر تلاش میکنه تا نشون بده سگ براش مهمه و هرچقدر هم دنبال خانواده ی خوبی باشه ، سگ با وحود خوشحالی ته قلبش رو یه غم خیلی بزرگتر پر کرده.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ بهمن ۰۰ ، ۰۰:۰۴
محمد ابراهیمی