I've seen too much
امروز داشتم بر می گشتم خونه ، که دیدم یه گربه خیلی کوچولو وسط خیابون وایساده .اندازه یه کف دست بود . از ترسپاهاش داشت می لرزید و خشکش زده بود و همش میو میو می کرد. کنار خیابون وایسادم که برم برش دارم ، دیدم خیابون شلوغ شد و چند تا ماشین داره میاد . ترسیدم برم برش دارم ، گفتم ماشینا می بیبینش و چیزیش نمیشه و بعد که خلوت شد می رم برش می دارم.کنار خیابون وایساده بودم که یهو یه پژو اومد و زد به گربه کوچولو . گربه افتاد و زمین شروعکرد به دور خودش پیچیدن . داشتم به این فکرمی کردم که شاید نمرده ، شاید فقط دست یا پاهاش شکسته . تو همین فکرا بودم که پشت سر پژو یه هیوندا توسان اومد و دقیقا از روی گربه ی بیچاره رد شد و گربه کوچولو جلوی چشمام له له شد ! و روز مسخرهام به واسه این صحنه مسخره تر هم شد .
نکته اخلاقی اینکه اگه یه وقت کسیو دیدی که نیاز به کمک داره ، مثل من درنگ نکنید و همون لحظه برین بهکمکش!
پ.ن:به ایننتیجه رسیدمکه وقتیحالمخوبه و همهچی رو به راهه اصلا حس و حال نوشتن ندارم . همین چند روز پیش که خیلی شاد و شنگول بودم هرچی زور زدم چیزی بنویسم نتونستم . هر وقت حالم گرفته میرم تلگرام که با یکی حرف بزنم ، یاد دفعه هایی میوفتمکه فلان کس فلان بار زد تو ذوقم یا اون سری دبمو شکوند ولش کن . می خوامزنگبزنم به کسی که بریم بیرون ، که بازم به دلایلی نمیشه . تا اینکه از سر فلاکت شروع می کنمبه نوشتن . میگفتن وبلاگ نویسا خیلی مفلوک هستن ، فک کنم منم دارم به اون لول می رسم :)) پست قبلی چیزای قشنگیتوش ننوشته ، و موقع نوشتنش خیلی عصبانی و ناراحت بودم . رمزش ۱۲۳۱۲۳۴ هست اگه یه موقع خواستین بخونین .