MyAbsurdThoughts

دنبال کنندگان ۲ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
آخرین مطالب

۸ مطلب در خرداد ۱۳۹۷ ثبت شده است

خنده پس از گریه

دوشنبه, ۲۸ خرداد ۱۳۹۷، ۰۲:۴۸ ب.ظ

داره تو یه دشت پر از‌گل و بلبل قدم می زنه که یهو پاش رو میره روی مین . از اونجایی که تنهاست ، خودش با یه پا خودشو می رسونه به بیمارستان . تو مسیر کلی خون ریزی می کنه و درد میکشه و همش به فکر اینه که کی این درد لعنتی تموم میشه . در واقع تنها چیزی که بهش فکر می کرد خوابیدن درد پاش بوده . تو بیمارستان با کلی پانسمان و مسکن و چیزای دیگه هرجوری هست دردش رو از بین می برن اما هنوز پاش زخمه و خون ریزی داره . و شروع می کنه به روز شماری کردن واسه روزی که کی قراره پاش خوب بشه .
یه مدت می گذره و بالاخره زخم پاش خوب میشه . نه درد می‌کنه و نه خون ریزی داره . اما تازه فهمیده چه بلایی سرش اومده. و تازه فهمیده که باقی عمرشو با یه حسرت بزرگ‌باید سر کنه ، حسرت پای از دست رفتش ! 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ خرداد ۹۷ ، ۱۴:۴۸
محمد ابراهیمی

شاید برای شما هم اتفاق بیفتد !

دوشنبه, ۲۸ خرداد ۱۳۹۷، ۱۲:۴۵ ق.ظ

به نظرم قهر کردن با کسی که خیلی دوستش دارین و اصلا دلتون نمی خواد باهاش قهر کنین ، از‌مظلومانه ترین حالت های ممکنه . فرض کنید از دست یه نفر ناراحت هستید و باهاش قهر‌می‌کنید . نمی خواید سرش غرغر کنید یا عصبانی بشید ، مبادا که یه موقع ناراحتش کنید ! تنها کاری که به ذهنتون می رسه قهر کردنه . قهر می کنید که خودتون رو از طرف دریغ کنید و از اونجایی که فکر می‌کنید اونم دوستون داره، با خودتون خیال می کنید این قهر تنبیه مناسبی می تونه باشه ! و منتظر یه عذر خواهی می شینید . اما به خودتون میاین و متوجه می شین نه تنها کسی قرار نیست عذر خواهی کنه ، بلکه حتی کسی متوجه شما و قهرتون هم نشده ! 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ خرداد ۹۷ ، ۰۰:۴۵
محمد ابراهیمی

مشترک مورد نظر در دسترس نیست

شنبه, ۲۶ خرداد ۱۳۹۷، ۰۴:۲۰ ق.ظ
همیشه سعی کردم جوری رفتار کنم‌که از دیگران انتظار دارم رفتار‌کنن . مثلا‌اگه انتظار دارم بقیه درست رانندگی‌کنن ، خودم اول باید درست رانندگی‌کنم . اگه بددهنی و فحش دادن تصویر خیلی بدی از آدما رو تو ذهنم میاره ،خودم همیشه سعی می‌کنم تا حد امکان فحش ندم !
چرا اینارو میگم ؟ الان اتفاقی یاد دوران دبیرستان افتادم. فکر کنم سوم دبیرستان بودم . یه دوست داشتم دوران دبیرستام‌که خیلی به هم‌ نزدیک‌بودیم. عید نوروز بود . یه روز ساعت ۶ صبح زنگ زد بهم . منم بیدار شدم و جواب دادم. با تعجب و صدای خواب آلود پرسیدم چی شده ؟ گفت هیچی من الان تو ماشینم وسط جاده . تازه بیدار شدم خوابمم نمیاد اصلا .گفتم چی کار کنم چی کار‌نکنم ، با خودم‌گفتم یه بسته میگیرم زنگ‌میزنم به ابی ! ( دوستام با این صدام میکنن) .منم گفتم یعنی چی الان جدی میگی ؟ گفت آره ، الان ساعت ۶ عه تا ساعت هفت که بسته تموم میشه وقت داریم . خلاصه منم در حالی که دراز کشیده بودمو پتومو کشیده بودم روم یک ساعت آینده رو به حرف زدن باهاش گذروندم !
سوالی که ذهنمو درگیر کرده اینه که اگه الان به کسی زنگ‌بزنم ، اصلا جواب میده ؟ اصلا چند نفر هستن که‌می تونم الان بهش زنگ بزنم؟ دو نفر ، یکیشون تک تک جمله ها و لحن صداش رو می تونم‌پیش بینی‌کنم ، اون‌یکی‌هم‌احتمالا اصلا حواب‌نمی ده :)) هنوز به نتیجه نرسیدم من تو پیدا کردن دوست مشکل دارم یا دوست تو پیدا کردن‌من‌مشکل داره . جان ؟ چی چی شد ؟ چی‌گفتم الان؟ 

پ.ن: اون دوستم‌ که گفتم بهم زنگ زد ، الان خیلی وقته دیگه رابطمون فقط در حد یه چند تا پیام تلگرامی یکی دو ماه یک بار در حد چطوری و خبری ازت نیسته. بعد از مدرسه اون یه مسیر دیگه رفت و من یه مسیر دیگه . میشه گفت بریک آپِ توافقی داشتیم :)))
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ خرداد ۹۷ ، ۰۴:۲۰
محمد ابراهیمی

در ادامه ی خزعبلات

چهارشنبه, ۲۳ خرداد ۱۳۹۷، ۰۴:۴۱ ق.ظ

چند روز‌ دیگه اولین امتحانمه . و خوشحالم ! ماه رمضان اصولا ماه مسخره ایه  . جدا از بهم‌خوردن برنامه خواب و غذا و از کار و بار افتادن ، نصف ماه رمضان رو به جواب دادن سوال چرا روزه نیستی می گذرونم . بعضی موقع ها واقعا عصبی میشم که همه با تعجب و با لحنی که خودشونو در جایگاه پند و نصیحت می بینن می‌گن عهههه چرا ؟ ولی وقتی منتظرن یه جواب قانع کننده بشنون منم با اعتنایی می گم چون دست ندارم.
به این درجه از عرفان رسیدم که قبل هر امتحان مشخص می کنم که فلان درس رو می خونم یا نه ! مثلا اولین امتحان که دانش و جمعیت خانواده‌ست رو هنوز حتی جزوه‌شو نگرفتم . قصد گرفتن هم ندارم. شاید صبح۹ امتحان از انتشاراتی دانشگاه بگیرم و یه نگاهی بهش بندازم . می دونین مثل چی می مونه ؟ فکر کنین ساعت ۴ صبحه و دارین می خوابین . و می خواین ساعت ۷ بیدار بشین . اگه دلیل مهمی داشته باشین هرجور شده بیدار میشین . ولی اگه بدون زیاد لازم نیست بیدار شین احتمالا بیدار شدن خیلی واستون سخت میشه . منم از اونجایی که می دونم دوست ندارم بخونمش کلا خودمو سر‌کار‌ نمی ذارم :))
سالن امتحانات دانشگاه یه سقف خیلی بلند و کلی نورگیر داره . و برخلاف همه ی سالن های امتحان یه فضای دلگیر نداره . واسه همین از‌نشستن تو اون سالن خیلی لذت می برم . می شینم و نگاه می کنم‌چطوری همه استرس دارن و با هم دیگه پچ پچ می‌ کنن. یه عده دنبال صندلیشون می‌گردن و یه عده هم مقدمات تقلب رو فراهم می کنن . بعضی ها هم همیشه با حالت پریشان و ترسیده میان میگن خوندی ؟؟ منم میگم مثل سگ خوندم !! و اونها بدتر می رینند به خودشون =)) . مراقب هاهم که طبق معمول همش میگن بشین بشین .
چرا گفتم امتحانات رو دوست دارم ؟ چون این جور چیزایی حواس‌منو‌ پرت می کنن از مسیر اصلی زندگی . نه اینکه بگم امتحانا چیز کم اهمیته ، ولی الان چیزای مهم تری هستن که به وسیله امتحانا می تونم از دستشون فرار کنم ! فکر کنم این مهارت شبیخون زدن رو خوب یاد گرفتم . اولش‌ شروع‌کردم‌نوشتن فقط‌می حواستم ذهنمو مشغول کنم به بعضی چیزا فکر‌نکنم . می دونستم می خوام چی بنویسم  ولی اینقدر جمله بندی هاشو تغیر دادم که آخرش‌به این نتیجه رسیدم مشکل از جملخ بندی نیست ، خودمم‌نمی دونم با خودم چند چندم واسه همین همش عوضش می کنم . اگه بخوام از مضحک ترین های حالت خودم بگم ، موقع هاییه که می خوام یه چیزی رو هر‌طور شده ادامه بدم . مثل این پست که احتمالا متوجه شدید الان چند خطی میشه که فقط الکی دارم کلمه ها رو پشت سر هم می ذارم . راستش‌همین چند ماه وبلاگ‌نویسی تاثیرات و عجیب و جالبی روم گذاشته . مثلا اینکه تو اینستاگرامم چند تا پست گذاشتم ، خودم براشون کپشن نوشتم ! برای اولین بار بعد از‌پنج شش سال ! و اینکه به کسایی که هم که خودشون واسه خودشون کپشن می نویسن هم بسیار علاقه مند شدم . همین دیگه سرتون رو درد نمیارم. احساس می کنم این قدر بی محتوا و چرت می نویسم وبلاگمو زشت می کنم . ولی بعد فکر می کنم مگه از اول قرار بود چیزی غیر از این باشه ؟ اصلا اسمش روشه دیگه my absurd thoughts . انتظار دارین چی بخونین توش ؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ خرداد ۹۷ ، ۰۴:۴۱
محمد ابراهیمی

و در ادامه

دوشنبه, ۲۱ خرداد ۱۳۹۷، ۱۲:۵۸ ق.ظ
کم کم دارم می فهمم چرا این حجم عظیم از آهنگ ها ، فیلم ها ، شعر ها و کتاب ها راجب عشق و عاشقی هستن . چی بهتر از این ؟ همیشه می گفتم چرا همه اینقدر رو این موضوع تاکید دارن ؟ بس نیست دیگه ؟ اما می فهمم این بخش از احساسات آدمی اینقدر پیچیده و دردناک و در عین حال شیرین و ساده هست که هیچ وقت حرف زدن ازش بس نیست . از چیزایی که خیلی واسم مضحکه اینه بعضی ها خیلی اسرار دارن عشق همش دروغه و چیزی جز هورمون نیست . خب مگه احساسات ما چیزی به غیر از همین هورمون ها و پیام های عصبیه ؟ خب استرس و خوشحالی هم چیزی جز هورمون نیستن. آدرنالین و دوپامین کیلو چند؟ 
چظور بفهمیم عاشق شدیم ؟ سوالیه که خودتون باید بفهمید . ولی می خوام یکی از آخرین نتایجی که بهش رسیدم رو بنویسم.یه نفر که دوستش دارین یا عاشقش هسین رو تصور کنین . از خودتون بپرسید چرا عاشقش هستین ؟ چی میاد تو ذهنتون ؟ یه جواب محکم و قاطع ؟ یا کلی جواب کوچولوی مختلف ؟ تصویری که تو ذهنتون به وجود میاد ، یه ستون محکمه یا کلی آجر کوچولو ؟ به این نتیجه رسیدم اگه اون تصویر اجرای کوچیک کوچیک میاد تئ ذهنتون عشقتون واقعی تره احتمالا . کلی خاطره و حرف های کوچیک ، کلی دلیل مختلف که همش باهم به ذهنتون نمی رسه اما هرسری یه تیکه آجر کوچیک تو ذهنتون پیدا می کنید . و در نهایت وقتی بهش نگاه می کنید این دیواری  به وجود میارن که اون ستون در مقابلش کوچیک و ناچیز به نظر میاد . شاید یکی از دلایلی که هیچ وقت حرف زدن از عشق کافی نیست همینه . همیشه یه سری آجر هستن که پیداشون نمی کنی . و دقیقا وقتی فکر می کنی پیداشون کردی و دیگه تموم شده ، بازم چند تا دیگه پیدا می کنی .
حالا نصور کنید می خواید این عشق رو بشکنید . از بین بردن یه ستون راحت تره یه یه دیوار خیلی عظیم ؟ اگه پایه ی ستون رو بشکنی ستون سقوط می کنه و به دنبالش کل بنایی که نگهش داشته(اگه وجود داشته باشه).ارتفاع رو شاید بشه راحت از بین برد ولی طول دیوار خیلی انرژی می خواد.  کراش هم مثل همین می مونه. ستونی که فقط میره بالا ، و در نهایت ((می پره)). 
یه چیز دیگه ای که می خوام بگم اینه که واسه آدما پیش میاد که عشق رو اشتباه می گیرن . مثلا چه جوری ؟ مثلا من عاشق موسیقی ام و خیلی روم تاثیر می ذاره ولی خوذم هیچی بلد نیستم . مطلقا هیچی . و بعدش بیام دنبال کسی بگردم که خیلی قشنگ ویالون میزنه یا آواز می خونه . همچین عشقی قشنگ نیست به نظرم ، اصلا و به هیچ وجه . مثل یه ستون می مونه که از همون اولشم ترک خورده و کج شده .
یادمه یه چیز دیگه هم می خواستم بگم ولی یادم نیست .یه لینک واستون یه موسیقیه ، برید گوش بدید و فیض ببرید. بلد نیستم چه طوری میشه آهنگ گذاشت اینجا ، لینکش رو هم تو سایت ایرانی پیدا نکردم . اگه خواستید دانلود کنید و نتونستید بهم بگید بهتون بگم چطور. 
https://www.youtube.com/watch?v=zoT2MgT2LVI
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ خرداد ۹۷ ، ۰۰:۵۸
محمد ابراهیمی

در ادامه ی تولیدات بی محتوای وبلاگ

شنبه, ۱۹ خرداد ۱۳۹۷، ۱۲:۱۸ ق.ظ

فکر کنم یه عذر خواهی به این‌وبلاگ بده کارم . شدم مثل این هایی که هروقت زنگ‌می زنن‌بهت یه کاری واست دارن . هر وقت میام سراغ این وبلاگ یا بی حال و حوصله ام یا عصبانی .خب نوشتن چس ناله ها تو وبلاگی به این سوت و کوری فکر کنم از مظلومانه ترین نوع چس ناله باشه . بگذریم. چه شب زشتی . جمعه‌ست و خیابون ها شلوغ . تقریبا از همه چی شلوغی بدم میاد . هوا هم به شدت گرم . در حدی که چند روز پیش برای اولین بار احساسی شبیه احساس گرما زده شدن داشت بهم دست می داد. جو امتحانات هم کم کم داره خودشو نشون می داد. امروز یکی که نمی دوستم‌ کیه پیام داده بود جزوه خواسته بود . نمی دونم چرا همه فکر می کنن من جزوه می نویسم . یادم نمیاد حتی یه بار هم نو چهار ترم گذشته به کسی جزوه داده باشم .
می گن بهترین دفاع حمله‌ست . بذارید یکم از اتفاق ها و فانتزی های خوبم بگم واستون . همین چند دقیقه پیش رکورد زدم و تونستم ۵۰تا شنا برم . الانم کوفتگی دستامو حس می کنم ، یکم‌نفس نفس می زنم و تپش قلبم و حس می کنم . خیلی دوست دارم احساس خستگی رو . چند روز پیش داشتم می رفتم جایی که نزدیکای خونمون یه بچه گربه دیدم . وسط کوچه بود و به زور و زحمت داشت راه می رفت . از بس که لاغر بود و ضعیف . رفتم برش داشتم و سوار شدم که برگردم طرف خونه . ترسیده بود و دستمو چنگ می زد اما ضعیف تر و کوچیک تر از اونی بود که اذیتم کنه . رسیدم دم در خونه .رفتم واسش یکم از غذا های سگم رو آوردم  و دادم بهش . و شروع کرد به خوردن. منم زل زده بودم بهش . دنده ها و استخون های دست و پاش از لاغری زده بودن بیرون . اسم هم انتخاب کردم واسش . سیما ! با خودم‌گفتم ببرمش خونه و ازش نگه داری کنم . ولی باید می رفتم جایی و کسی هم خونه نبود . حتی اگه کسی بود بازم هیچکدومشون قبول نمی کرد . با خودم‌گفتم می برمش خونه و یه مدت ازش نگه داری می کنم . به بهونه ی این که خیلی ضعیفه و داره می میره . و بعد یه مدت که حالش خوب شد احتمالا اونا هم بهش وابسته شدن و تو عمل انجام شده قرار می گیرن . ولی باید می رفتم و نمی تونستم‌همینجوری بذارمش خونه . رفتمو چند ساعت بعد برگشتم . و دیدم که سیما هنوز همونجا یه گوشه نشسته .خوشحاا شدم و رفتم واسش تو یه ظرف یه بار مصرف واسش آب و ماست ریختم . اوردم دادم بهش و شروع کرد به ماست خوردن . رفتم از مغازه نزدیک خونمون که کارتن بزرگ گرفتم که سیما رو بذارم توش و ببرمش خونه . وقتی برگشتم دیدم سیما رفته داخل لوله ی زیر سراشیبی ورودی پارکینگ خونمون و دستم هیچ جوره بهش نمی رسه. یه ده دقیقه ای منتظر وایسادم بیاد بیرون . اما خبری نشد . رفتم خونه و یه ربع بعدش برگشتم‌که دیدم سیما نیستش .گمش کردم به همین راحتی . ولی خب همین که بهش یه کمک کوچیکی کردم ، خیلی حس خوبی بهم داد. و کل اون روز رو به خوشحالی گذروندم و احساس خیلی خوبی داشم .
تازگی ها علاقه ی خاصی به حیون ها پیدا کردم .مخصوصا سگ ها .  نکه قبلا دوستشون نداشتم ، ولی الان احساس می کنم یه بخشی از زندگیم شدن . می دونید چیه سگ‌ها رو دوست دارم ؟ اینکه می تونی جلوشون صد در صد خودش باشی . همیشه هرطور که هستی قبولت می کنم و بی دلیل دوست دارن . یادمه یه بار یه جا خوندم اگه می خواین ببینین سگتون چقدر دوستون داره ، یکی از راهاش اینه ببینید بعد غذا خوردن چی کار میکنه . چون معمولا بعد غذا خوردن کاری که دوست دارن رو انجام میدن . یه بار داشتم به سگم‌ قبلیم  ایس/Ace غذا می دادم . از اونجایی‌که زیاد نمی دیدیمش موقع غذا خوردنش پیشش می موندم‌همیشه . خیلی موقع ها خودم با دست بهش غذا می دادم که اینجوری خیلی بیشتر دوست داشت . داشت غذا می خورد که گفتم برم داخل ببینم عکس العملش چیه . همینکه دیگه نتونست منو ببینه یهو غذاشو ول کرد و بدو بدو اومد پیشم !
از‌ مشکلات خودم بخوام بگم یکیش اینه هیچ وقت نمی تونم احساساتم رو درست بیان کنم . دقیق تر بخوام‌بگم هیچ وقت نمی تونم محبت کردن رو نشون بدم یا به زبون بیارم . از سخت ترین و غیر ممکن ترین کارهاست واسم. آخرین بار همین تازگیا بود ، نزدیک یه ماه پیش . مامانم‌داشت ظرف می شست . حالم خوب‌نبود . مثل کسی‌که داره یخ می زنه و باید خودشو بچسبونه به یه جای‌گرم . یه همچین حسی داشتم . که رفتم مامانمو بقل کردم . یهو با تعجب گفت چی شده ؟ گفتم هیچی ،به من نمیاد این کارا ؟ گفت نه والا ! :))) می دونی ، اینکه نمی تونم‌ به زبون بیارم نه اینجوری که نمی تونی‌جمله درست رو پیدا کنی و نمی دونی چی بگی ، اینجوری که عطسه‌ت میاد و می خوای با تمام وجود عطسه بزنی اما ثانیه ی آخر یهو می‌پره و اون حس آزاردهنده می مونه واست . یه همچین حسی . ولی جلوی حیونا همچین مشکلی وجود نداره . اونا نگای رفتارت می کنن . چیزی که من توش بلدم نوشن بدم محبت و دوست داشتن رو . شاید واسه همینه سگ ها هم منو خیلی  دوست دارن .
حتی یکی از فانتزی ها و هدف هام اینه در آینده دوتا سگ‌داشته باشم !

چند روز پیش به یا بنده خدایی برخوردم‌که میگفت کسی‌که قلمش تیزه و مخاطب داره باید حواسش باشه چی می نویسه ! خب اگه اینجوریه فکر‌کنم‌من با خیال راحت می تونم اینجا هرچقدر دلم می خواد چرت و پرت بنویسم ! 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ خرداد ۹۷ ، ۰۰:۱۸
محمد ابراهیمی

DELETED

يكشنبه, ۱۳ خرداد ۱۳۹۷، ۰۳:۵۳ ق.ظ

به طرز عجیبی احساس تنفر بهم‌دست داده ، نسبت به همه‌چیزایی‌که تاحالا نوشتم . نه محتوایی دارن نه قشنگی . هیچ . جمله ها به ساده ترین صورت ممکن نوشته شدن ، و متن هایی که همشون راجب خودم هستم . و غالبا هم وقتایی که حالم بد بوده نوشتمشون . دارم واقعا به حرف اون استاد ادبیاتم می رسم که می گفت فکر نکنید این نوشته ها یه مشت کاغذ پاره ان و می تونن عمق ناخودآگاه شما رو نشون بدن . به وبلاگم گه نگاه می کنم ، خودمو می تونم ببینم . طرز حرف زدنم که خیلی موقع ها سعی می کنم هر طور شده ادب رو رعایت کنم . جملانی که  خیلی بعضی موقع ها نامفهموم اما ساده هستن . بعضا زور می زنم جملات قلمبه سلمبه ای از خودم در کنم . که اونا هم معمولا یه ترکیب خیلی ناجور و زشت در میان .و عنوان هایی که بعضی موقع ها ربطی به متن ندارن . یادمه چند روز پیش تولد یه سالگرد فوت برتراند راسل بود و یه ویدئو ازش دیدم که می گفت به فکر مصلحت عمومی و اینکه راجبتون چی فکر میکنند نباشید . البته این یه تیکه از ویدئوای که میگم بود و حرفاش کلا راجب یه جیز دیگه بود .اون روز جوگیر شدم و خواستم‌بیام یه چیزایی بنویسم‌که به نظر شماها احتمااا خیلی زیاد خوشایند  نیست . ولی خب نتونستم .  نمی دونم اسمشو بذارم خود سانسوری یا نه . نمی تونم تشخیص بدم خیلی چیزارو نمی گم‌چون از قضاوت دیگران می ترسم یا می ترسم که باعث ناراحتی شون بشم و دلشون رو بشکنم . ناراحت کردن یه نفر آخرین کاریه که دوست انجام بدم . اگه بهای ناچیزی‌مثل نزدن بعضی حرف‌ها و نشون ندادن بعضی علایق داشته باشه مشگلی ندارم باهاش . بگذریم . برگردیم سر وبلاگ . احساس میکنم هر‌کلمه ای که دارم می نویسم اضافه‌ست . احساس می کنم‌ باعث شدم شما وقت‌تون زو با خوندن این‌پست هدر بدین .اما با این وجود دارم می نویسم . دارم فکر میکنم من‌می کدومشونم ، کسی که خودکشی می کنه و شکست میخوره ، و بعدش کلی سخنرانی و فرهنگ سازی می کنه واسه جلو گیری از خودکشی ، یا اونی‌که کلی سخنرانی‌و فرهنگ‌سازی می کنه ولی در نهایت خبر می رسه خودش خودکشی‌کرده و مرده  ؟ نمی دونم . اما می دونم این وبلاگ خیلی شبیه منه . پر از غلط املایی و تایپی و نگارشی .  به یه زبان غالب نوشته شده اما رگه هتی یه زبان دیگه هم‌توش هست . و چند تایی پست رمزدار داره که نمی خواد راجبشون حرف بزنه و خودشم ازشون خجالت می کشه .
 همین دیگه . این نوشتن هم چه فیلمایی که سر آدم در‌نمیاره . نمی دونم دارم این وبلاگو به کدوم‌سمت می برم. شما چی ؟ چه ویژگی هایی نی بینین تو این وبلاگ ؟ 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ خرداد ۹۷ ، ۰۳:۵۳
محمد ابراهیمی

افکار‌پریشون ۲

چهارشنبه, ۲ خرداد ۱۳۹۷، ۰۲:۴۶ ق.ظ


می دونی این که اکست با کراشت بره بیرون و نکست ببینه و به جی افت بگه یعنی چی ؟
این استوری ای بود که الان تو اینستا چشمم بهش خورد . دقیقا این‌نبود اما یه همچین جیزی بود . می تونم بگم‌کلکسیونی از کلمه هاییه که ازشون متنفرم و مفهومی رو می رسونن که بازم ازش متنفرم . کراش . چقدر بدم میام از این‌کلمه . و به طرز عجیبی نمی دونم چرا . نمی دونم از‌کلمه‌ش بدم میاد یا از‌معنی و مفهوم و اون تصویری که تو ذهنم درست می‌کنه . اما می دونم که دوسش ندارم .
البته اینکه بگم خودم تا حالا ((کراش)) داشتن رو تجربه نکردم احمقانست . یادمه دبیرستان‌که بودم ، از یه دختره که هر روز دم در مدرسه می دیدمش خوشم میومد . کفشاش و کیفش قرمز بودن . موهاش چتری و فکر کنم بور بود . فقط یه بار از‌ نزدیک‌دیدمش که اونم تو مغازه نزدیک مدرسمون بود . تنهت چیزی که باعث می شد وسط اون شلوغی و لباس فرم های سورمه ای تشخیصش بدم کفشای قرمزش بود . فکر‌کنم حتی اگه یه بار از نزدیک و با لباسی غیر از لباس فرم‌ مدرسه می دیدمش نمی تونستم بشناسمش ! دقیقا مفهوم کلمه ی کراش واسه من یعنی این .
وقتی که اون دختره کفشاشو و کیفشو عوض‌کرد و دیگه پیدا کردنش بین سخت ، به یه نتایجی رسیدم . اینکه هیچ وقت سمت کسی که فقط با یه کفش عوض کردن گمش می کنم ، نرم . و فکر‌کنم این از معدود تصمیمات زندگیم بود که تو طولانی‌مدت بهش عمل کردم . البته این‌کلیات اون‌تصمیم بود که با گذشت زمان جزئیات هم‌بهش اضافه شد و من مصمم تر شدم سر این تصمیم .
بعضی موقع ها فکر‌می‌کنم شاید زیادی‌همه چی رو جدی می گیرم . شاید واقعا یکی از‌مزه های زندگی همین کراش هان که میان و میرن . یه جورایی  زندگی‌ مثل آمپول می مونه ، هر چی بیشتر سفت بگیری بیشتر درد داره . شاید معنویات شیرین‌تر باشن اما از طرفی می تونن خیلی دردناک باشن . تازه دارم به این نتیجه می رسم که تو زندگی من ، هیچ بالانسی بین مادیات و معنویات وجود نداره . و تعادل بر قرار کردن بین این دوتا سخته واقعا . اما طبق معمول زورمو می زنم ، و حتی اگه نتونمم هم حداقل آخرش می تونم به خودم بگم at least I tried .باشد که رستگار شوم .
بگذریم . اگه گیم او ترونز رو دیده باشین ، احتمالا یکی از‌چیزایی که ذهنتونو درگیر کرده رابطه ی دوتا شخصیت جیمی و سرسیه . اگه سریال رو ندیدین‌بگم که این دوتا خواهر برادر دوقلو هستن و با‌هم رابطه ی عاشقانه دارن . شخصیت جیمی رو خیلی دوست دارم . اینکه‌چطور به عنوان یه شخصیت منفور که با خواهرش رابطه داره داستان رو شروع کرد و تبدیل شد به یه شخصیت خیلی دوست داشتنی . البته یه تضاد خیلی جالبی بین این دو نفر هست . این که چه طور رابطه ی خودشون رو توجیه می کنن . جیمی یه جا میگه : ((we don't choose whom we love . It's just ,beyond our control)) . و اگه اشتباه نکنم و درست یادم باشه این جمله رو خطاب به زنی میگه که محافظ پادشاه بوده و در عین حال عاشق پادشاه .  و اینکه این جمله رو از بون کسی که عاشق خواهرشه بشنوی خیلی تاثیر گذار تره . و از این جا بود که کم‌کم از شخصیت جیمی خوشم اومد و نظرم راجبش عوض شد .
اما نظر خواهرش سرسی کاملا متفاوته . (( I don't choose Tywin lanister , I don't love Tywin lanister.  I love my brother , I love my lover )) . برداشتی که من دارم از این‌جملات اینه که برخلاف جیمی ، سرسی خودش تصمیم‌گرفته که جیمی رو دوست داشته باشه . که واقعا به نظرم تضاد خیلی زیباییه .
یکی از سوالایی‌که همیشه از خودم‌می‌پرسم ، چند تا از آدمایه زندگیمون رو انتخاب کردیم کا دوست داشته باشیم ، و چند تا رو بدون انتخاب دوست داریم ؟ چند نفر هستن هستن که انتخاب کردن کردن مارو دوست داشته باشن ؟ اصلا کدومشون بهتره ، انیکه انتخاب کنی ارزشش بیشتره یا اینکه انتخاب نکنی و دست خودت نباشه ؟ اصن مگه‌ مهمه؟ :)) نمی دونم . اما over think کردن و کلی وقت و انرژی گذاشتن واسه فکر کردن به اینجور چیزا از عادت ها و تفریحات منه .
حرف از تفریح شد یه چیز دیگه هم‌بگم .یکی از تفریحات‌جدیدم شده اینکه میرم ارکستر های موسیقی های معروف یا اونایی‌که خودم‌دوست دارم رو پیدا می کنم و نگاه می کنم . واقعا لذت بخشه . این که این‌همه آدم تونستن به این هماهنگی برسن و این همه سر و صدای موزون و گوش نواز رو به وجود بیارن . نگاه می کنم که جطوری همشون قیافه هاشون خیلی جدی و متمرکزه روی کاری‌انجام میدن و نشون‌میده که جقدر واسشون‌مهمه . گاهی هم‌بهشون حسودیم میشه .نگاه می کنم به انگشتای دستشون . و بخ این فکر‌می کنم‌که واسه ی تولید موسیقی ، از ذهن اونی‌که موسیقی رو سراییده (؟!) تا این همه آدم که اینقدر با جزئیات و با هماهنگی با هم کار‌می کنن. هر بار واسم تازگی و زیبایی داره .
همین دیگه . و ممنون از شما از عزیزان که می شینید این جرت و پرت های من رو می خونید :))

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ خرداد ۹۷ ، ۰۲:۴۶
محمد ابراهیمی