در ادامه ی تولیدات بی محتوای وبلاگ
فکر کنم یه عذر خواهی به اینوبلاگ بده کارم . شدم مثل این هایی که هروقت زنگمی زننبهت یه کاری واست دارن . هر وقت میام سراغ این وبلاگ یا بی حال و حوصله ام یا عصبانی .خب نوشتن چس ناله ها تو وبلاگی به این سوت و کوری فکر کنم از مظلومانه ترین نوع چس ناله باشه . بگذریم. چه شب زشتی . جمعهست و خیابون ها شلوغ . تقریبا از همه چی شلوغی بدم میاد . هوا هم به شدت گرم . در حدی که چند روز پیش برای اولین بار احساسی شبیه احساس گرما زده شدن داشت بهم دست می داد. جو امتحانات هم کم کم داره خودشو نشون می داد. امروز یکی که نمی دوستم کیه پیام داده بود جزوه خواسته بود . نمی دونم چرا همه فکر می کنن من جزوه می نویسم . یادم نمیاد حتی یه بار هم نو چهار ترم گذشته به کسی جزوه داده باشم .
می گن بهترین دفاع حملهست . بذارید یکم از اتفاق ها و فانتزی های خوبم بگم واستون . همین چند دقیقه پیش رکورد زدم و تونستم ۵۰تا شنا برم . الانم کوفتگی دستامو حس می کنم ، یکمنفس نفس می زنم و تپش قلبم و حس می کنم . خیلی دوست دارم احساس خستگی رو . چند روز پیش داشتم می رفتم جایی که نزدیکای خونمون یه بچه گربه دیدم . وسط کوچه بود و به زور و زحمت داشت راه می رفت . از بس که لاغر بود و ضعیف . رفتم برش داشتم و سوار شدم که برگردم طرف خونه . ترسیده بود و دستمو چنگ می زد اما ضعیف تر و کوچیک تر از اونی بود که اذیتم کنه . رسیدم دم در خونه .رفتم واسش یکم از غذا های سگم رو آوردم و دادم بهش . و شروع کرد به خوردن. منم زل زده بودم بهش . دنده ها و استخون های دست و پاش از لاغری زده بودن بیرون . اسم هم انتخاب کردم واسش . سیما ! با خودمگفتم ببرمش خونه و ازش نگه داری کنم . ولی باید می رفتم جایی و کسی هم خونه نبود . حتی اگه کسی بود بازم هیچکدومشون قبول نمی کرد . با خودمگفتم می برمش خونه و یه مدت ازش نگه داری می کنم . به بهونه ی این که خیلی ضعیفه و داره می میره . و بعد یه مدت که حالش خوب شد احتمالا اونا هم بهش وابسته شدن و تو عمل انجام شده قرار می گیرن . ولی باید می رفتم و نمی تونستمهمینجوری بذارمش خونه . رفتمو چند ساعت بعد برگشتم . و دیدم که سیما هنوز همونجا یه گوشه نشسته .خوشحاا شدم و رفتم واسش تو یه ظرف یه بار مصرف واسش آب و ماست ریختم . اوردم دادم بهش و شروع کرد به ماست خوردن . رفتم از مغازه نزدیک خونمون که کارتن بزرگ گرفتم که سیما رو بذارم توش و ببرمش خونه . وقتی برگشتم دیدم سیما رفته داخل لوله ی زیر سراشیبی ورودی پارکینگ خونمون و دستم هیچ جوره بهش نمی رسه. یه ده دقیقه ای منتظر وایسادم بیاد بیرون . اما خبری نشد . رفتم خونه و یه ربع بعدش برگشتمکه دیدم سیما نیستش .گمش کردم به همین راحتی . ولی خب همین که بهش یه کمک کوچیکی کردم ، خیلی حس خوبی بهم داد. و کل اون روز رو به خوشحالی گذروندم و احساس خیلی خوبی داشم .
تازگی ها علاقه ی خاصی به حیون ها پیدا کردم .مخصوصا سگ ها . نکه قبلا دوستشون نداشتم ، ولی الان احساس می کنم یه بخشی از زندگیم شدن . می دونید چیه سگها رو دوست دارم ؟ اینکه می تونی جلوشون صد در صد خودش باشی . همیشه هرطور که هستی قبولت می کنم و بی دلیل دوست دارن . یادمه یه بار یه جا خوندم اگه می خواین ببینین سگتون چقدر دوستون داره ، یکی از راهاش اینه ببینید بعد غذا خوردن چی کار میکنه . چون معمولا بعد غذا خوردن کاری که دوست دارن رو انجام میدن . یه بار داشتم به سگم قبلیم ایس/Ace غذا می دادم . از اونجاییکه زیاد نمی دیدیمش موقع غذا خوردنش پیشش می موندمهمیشه . خیلی موقع ها خودم با دست بهش غذا می دادم که اینجوری خیلی بیشتر دوست داشت . داشت غذا می خورد که گفتم برم داخل ببینم عکس العملش چیه . همینکه دیگه نتونست منو ببینه یهو غذاشو ول کرد و بدو بدو اومد پیشم !
از مشکلات خودم بخوام بگم یکیش اینه هیچ وقت نمی تونم احساساتم رو درست بیان کنم . دقیق تر بخوامبگم هیچ وقت نمی تونم محبت کردن رو نشون بدم یا به زبون بیارم . از سخت ترین و غیر ممکن ترین کارهاست واسم. آخرین بار همین تازگیا بود ، نزدیک یه ماه پیش . مامانمداشت ظرف می شست . حالم خوبنبود . مثل کسیکه داره یخ می زنه و باید خودشو بچسبونه به یه جایگرم . یه همچین حسی داشتم . که رفتم مامانمو بقل کردم . یهو با تعجب گفت چی شده ؟ گفتم هیچی ،به من نمیاد این کارا ؟ گفت نه والا ! :))) می دونی ، اینکه نمی تونم به زبون بیارم نه اینجوری که نمی تونیجمله درست رو پیدا کنی و نمی دونی چی بگی ، اینجوری که عطسهت میاد و می خوای با تمام وجود عطسه بزنی اما ثانیه ی آخر یهو میپره و اون حس آزاردهنده می مونه واست . یه همچین حسی . ولی جلوی حیونا همچین مشکلی وجود نداره . اونا نگای رفتارت می کنن . چیزی که من توش بلدم نوشن بدم محبت و دوست داشتن رو . شاید واسه همینه سگ ها هم منو خیلی دوست دارن .
حتی یکی از فانتزی ها و هدف هام اینه در آینده دوتا سگداشته باشم !
چند روز پیش به یا بنده خدایی برخوردمکه میگفت کسیکه قلمش تیزه و مخاطب داره باید حواسش باشه چی می نویسه ! خب اگه اینجوریه فکرکنممن با خیال راحت می تونم اینجا هرچقدر دلم می خواد چرت و پرت بنویسم !