می خوامبگم بیشتر و بیشتر دارم به این نتیجه می رسیدم زندگی به حز تحمیل چیزی نیست . اول از همه ، یه اتفاقی که ۹۵ درصد اوقات از سر هوس میوفته . اتفاقی که واسه دو نفر شاید خیلی پوچ و بی معنی معنی باشه ، اما بوووم شما ناخواسته وارد دنیا شدید . ژن های پدر و مادری رو میگیرید که خودتون انتخاب نکردید . جدا از بدن ، بخشی از شخصیتتون رو ژن هایی تشکیل می دن که خودتون هیچ حق انتخابی درش نداشتین . بعدش که به دنیا اومدید ، اسیر اسم و شهر و قومیت و ملیت می شید . که البته هیچ کدومش رو شما انتخاب نکردید اما خب قاعدتا باید به همشون افتخار کنید . حالا شما گیر پدر و ماوری افتادید که از تربیت فرزند هیچ چیز نمی دونند . شاید مثل من کل عمرتون تو سری بخورین یه روز به خودتون بیاین و ببینید اعتماد به نفستون به حدی رسیده که ، که ، راستش چیز خاصی به نظرم نمی رسه که بگم ولی بدونین خیلی ریدهست . شاید از اونور بوم افتادین . خلاصه که اون بخش از شخصیت که خانواده و محیط رشد بستگی داره هم بهمون تحمیل می شه . مد و فشن طریقه ی لباس پوشیدن رو بهمون تحمیل می کنه ، پورن نحوه ی سکس ،، مدرسه نحوه ی فکر کردن ،سلبریتی ها هم نحوه ی زندگی کردن و خوشبخت بودن و ........ .
راستش بهش که فکر میکنم ، دقیقا شخصیت ما ، یا بهتره بگم من کدوم بخش منه ؟چقدرش رو خودمون انتخاب کردیم ؟ موقعی که کم کم عقلم رسید که خودم خودم رو اصلاح کنم ، یه خورده دیر بود . البته من تسلیمنشدم ، هنوز دارم فکر سعی می کنم کسی باشم که خودم می خوام . اما خب ، تقصیر منه که همیشه سر کوفت خوردمو اعتماد به نفسم به گای سگرفت ؟ تقصیر منه که به خاطر نداشتن اعتماد به نفس زندگی اجتماعی به صفر رسید ؟ یا تقصیر منه که به خاطر مهربونی بیش از همیشه سعی کردم تو روی خانوادم وانستم و ناراحتشون نکنم ، تا اینکه به مرز لالی رسیدم ؟ لابد اینم تقصیر منه که تو این شیر تو شیر یه دندونم از تو مغزم در اومده حتی با خیال راحت خم نمی تونمبخندم؟
راستش خودمم نمی دونم کی می خوام باشم . خودمم نمی دونم چه موقعی یه کاریو نمی خوام انجام بدم و چه موقع فقط پشت ترس هام قایم شدم . مثل کسی که فکرمیکنه درونگراست . اما بعد متوجه میشه برون گرا بوده ، اما این قدر ریده در برون گرایی که شروع کرده به گول زدن خودش که بابا من درونگرام ! همه چی اوکیه ! من اصلا شبیه به کسی که ریده تو زندگیش نیستم ! حق با همه ی این کس مغزاییه که واسم به به چه چه می کنن ! من خیلی کول و خفنم !
چند وقت پیش یه جا نوشته بود از زندگی تون یه کتاب بود چه اسمی روش می بود ؟ باید بگم کتاب زندگی من اسمش پارادوکسمی شد ، چون زندگی من یه پارادوکس کسشره . یه چیز تو مایه های ((پر از خالی )) . فقط هنوز نفهمیدم پر رو باور کنم ، یا خالی . و هنوز نتونستم به تصویر کلی برسم که معنای هر دو تاش باهم دقیقا چی می شه . راستش وسطای من می خواستم بگم متاسفانه مد آ م قوی ای نیستم و زیر بار جبر نرفتن واسم کار سختیه . اما فکر کنم با این حجم از کس شری که نوشتم خودتون فهمیدین دنیایی از کس شر و احساسات بی سر و ته نوسانی منو پر کرده . بیشتر از این حال ندارم بنویسم . شما رو به سخنانی از Dio Brando دعوت می کنم .
"Every single person tries to survive because they desire peace of mind. The struggle to acquire fame, power over others, and money is all towards this end. Marriage and friendship is also for this purpose. To serve others, to fight for war and peace, all of these are attempts to sustain peace of mind. The search for peace of mind is the ultimate goal of all human beings. So... what's wrong with serving me? By serving me, you can easily obtain peace of mind." -DIO