دیگه بسه
بعضی موقع ها با خودم میگم به اندازه ی کافی ناراحتی کشیدی و اشک ریختی ، دیگه بسه دیگه محمد !
بعضی موقع ها با خودم میگم به اندازه ی کافی ناراحتی کشیدی و اشک ریختی ، دیگه بسه دیگه محمد !
یه بهتره بگم ترسیدهم ، و سرگردان . نمیدونم دارم چی کار میکنم فقط میدونم راهی که دارم میرم اشتباهه آخرش فقط خودمو بیشتر ناراحت میکنم . راستش از دوران دبیرستان آرزو داشتم یه برادر داشتم . کاش یه برادر بزرگتر ، یا یه همچین شخصیتی تو زندگیم بود که من بهش اعتماد کامل داشتم . که میتونستم واسش سفره ی دلمو باز کنم و اونم میگفت من حواسم بهت هست غمت نباشه . اما من تنهام با خودم ، با خود ترسوی بی ارادهم . از فردا میترسم ، مثل آمپولی که میدونی اگه بزنی بعدش حالت خوب میشه اما اینقدر میترسی که هیچوقت نزدیکشم نمیری. خستهم ، میترسم ، و از همه بدتر فکرای
دیگه حال ندارم بنویسم. شاید بعدا آپدیت کردم.
میخوام بگم نظر دادن راجب انسان ها خیلی کار راحتیه و گویا این طرز فکر که (( من آدم هارو میشناسم ) آرامش خاصی به بعضیا میده . بیشترا واسه خودشون آدم هارو دسته بندی میکنن تو ذهنشون ، بعضیا با قومیت ، بعضیا با ملیت ، بعضیا با شهر ، یه عده با ماه تولد و ... . خلاصه هر کی واسه خودش یه معیار آدم شناسی داره ! اما سوالی که ذهنمو درگیر کرده اینه که چرا ما اینقدر داریم دیگران رو بشناسیم ؟ و اینکه نصف اونقدری که دیگران رو نگاه میکنیم ، خودمون رو برانداز کردیم تاحالا؟ تا حالا به خودتون نگاه کردین تا سعی کنید خودتون رو بیشتر بشناسین ؟
میخوام انسان شناسی به اندازه ی خودش پیچیده هست اما چیزی که واسه من جالب تره خود شناسیه . از نتایجی که بهش رسیدم اینه که ما با اون جیزی که فکر میکنیم هستیم خیلی فرق داریم . اونطوری که فکر میکنیم در بعضی شرایط ها عکس العمل نشون خواهیم داد نیستیم . گاهی فقط کافیه که در موقیعتش قرار بگیریم ، بعد از یه تصمیم اشتباه و زیر پا گذاشتن تصویری که از خودمون داشتیم ، یهو به خودمون میایم و میبینیم دقیقا به اون آدمی تبدیل شدیم که ازش فراری بودیم . میخوام بگم حتی به خود آدم هم اعتمادی نیست ، حتی خودمون رو نمیتونیم درست بشناسیم ، اونوقت هنوز با دیدت بعضی جیزا از بقیه سوپرایز میشیم !
پ.ن: باور کنید خودمم نمیدونم حرف حساب این پست چیه.
حس اون بچه ای رو دارم که با کلی ذوق و شوق ، یه قلعه شنی خیلی بزرگ ساخته . کلی وقت و انرژی و عشق ریخته پای اثر هنریش ، و ذره ذره ی کارش رو با حوصله و اشتیاق انجام داده . اما وسطای راه متوجه میشه که پایه های قلعه رو کج ساخته ، واسه همین امکانش هست هر لحظه قلعه خراب بشه . بعد از اون همه ی قدم هاش رو آهسته آهسته برمیداره ، اما به این نتیجه میرسه که باید به جیزی که ساخته اعتماد کنه چون راه برگشتی وجود نداره . با ساختن ادامه میده و درست وقتی فکر میکنه قلعه دیکه داره کامل میشه ، یهو قلعه خراب میشه ! نه یه ذرش ، نه یه تیکهش ، بلکه از سر تا پاش . جوری که دیگه هیچ امیدی به تعمیرش نیست .