اشک تمساح
امروز پیش بزی بودم که بابام واسه قربونی کردن گرفته . نگاهش می کردمو دلم واسش می سوخت . در حیاط که باز می شد زور می زد که بره سمتش ولی طناب دورگردنش اجازه نمی داد . رفتم یکم نازش کردم . داشتم به این فکر میکردم یعنی می دونه منی که الان دارم نازش میکنمو دلم واسش می سوزه ، چند روزمشغول خوردنشه ؟ به این که الان راجب من چی فکر می کنه ؟ اون لحظه که دارن میکشنش به چی فکر میکنه ؟ نمی دونم ، نه من هیچ وقت می فهمم نه اون . پا شدم که برم که یهو دیدم با شاخش داره کمرشو می خارونه و بعد چند ثانیه نگاه من کرد . گفتم خوشت اومد ؟ کمرتم بخارونم واست ؟ :)) و البته همین کارو هم کردم ، با خودم گفتم قبل از اینکه بمیره ، حداقل یه بار یه نفر یکم نازش کرده باشه . انگیزه ی کثیفیه مگه نه ؟ اشک تمساح به معنی واقعی .
انسان بودن خیلی جالب و در حال مسخرست . یادمه یه بار یه جایی خوندم که شاید تو روند تکامل انسان ، خودآگاهش بیشتر از ناخودآگاهش و بیشتر از اونچه که باید رشد کرده و نتیجش شده موجودی به اسم انسان . فرقی نمیکنه چه موجودی هستین ، کلا هیچ راه فراری از دست انسان ها نیست .
اون بز بیچاره باعث شد برای اولین بار تو عمرم به گیاه خوار شدن فکر بکنم . همون روز که هنوز تو جو بودم ، برگشتمبه مامانمگفتم که نظرت چیه دوتاییمون با همگیاه خوار بشیم ؟ گفت من که مشکلی ندارم ، ولی تو چی میخوای بخوری ؟ تو که نه سالاد می خوری ، نه سبزی . کلم و بادمجون و کدو و بامیه و کنگرمکه نمی خوری ، زیاد اهل میوه خوردنمنیستی ، می خوای چی بخوری ؟ یکمکه فکر کردمدیدم راست میگه . و قانعشدم که به اشک تمساح ریختنم ادامه بدم . ادامش چون خیلی بی ربطه تو پست بعد میگم.