MyAbsurdThoughts

دنبال کنندگان ۲ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
آخرین مطالب

اسم شما چیه ؟

يكشنبه, ۷ مرداد ۱۳۹۷، ۰۱:۳۰ ق.ظ

یادم نیست دقیقا کی بود ، اما یادمه از یه جایی تصمیم گرفتم منتظر بقیه نباشم . تصمیم گرفتم هر کاری رو که فکر می کنم درسته انجام بدم  . اولش از کار های کوچیک شروع کردم . مثلا یه چهار راه تو شهرمون هست که به ندرت پیش میاد کسی پشت خط عابر پیاده شده . معلومه‌همه میرن روش و بعضیا هم که کلا می رن وسط چهار راه . هر سری رسیدم‌پشت چهار راه پشت خط عابر پیاده وایسادم‌که یه خورده هم فاصلش با چهار راه بیش تر از حد معموله . اولش یه خورده می ترسیدم ، احساس می‌کردم الانه که ماشین ها دونه دونخ بیاین مشت سرم و شروع‌کنن به بوق زدن که هی‌ مردک برو جلو تر یکم ! اما‌کم‌کم عادت کردم . عادت کردم‌به اینکه نباید منتطر اتفاق خاص یا جایزه ای چیزی باشی ، و اینکه‌من کار درست یا شاخی نمی‌کنم ، فقط کار بد رو انجام‌نمی دم ! همین .
اما خب به‌همین‌راحتیا نبود ، بعضی موقع ها انجام دادن کار درست بیشتر از رعایت قانون و خاموش کردن‌لامپ اضافی و فحش ندادن و ایناست . خیلی از ماها خیلی  موقع ها واسه اینکه اون چهره ی دوست داشتنی و مورد قبولی که داریم رو خراب نکنیم حاظریم عقاید ، نظرات ، شخصیت یا بهتره بگم خودمون رو زیر پا  بذاریم . اینجور مواقع انجام دادن کاری که فکر‌می‌کنی درسته خیلی هم راحت نیست . مخصوصا اگه قرار باشه پایه ای ترین باور هایی که دیگران راجبتون دارن رو بشکنید . و مخصوصا اگه‌مثل من ادم کم حرف ، خجالتی و بی سر زبونی باشید !
اما بازم تلاشم رو کردم . هنوزم از بحث کردن بدم میاد ، فقط خیلی مواقع حرفم رو زدم بعدش سکوت کردم . بعضی موقع ها هم فقط گوش دادم و حرص خوردم . و سعی کردم دیگه اون‌کسی‌نباشم‌که خودش رو موافق بقیه نشون‌میده . یادمه چند هفته پیش مامانم خیلی جدی برگشت زهم‌گفت ((محمد ، تو اصلا خدا رو قبول داری ؟ شیطان پرست که نیستی ؟)) منم‌گفتم‌مامان کسی که خدا رو باور نداره په طور شیطان رو باور داره که شیطان پرست بشه؟ :))  احساس می‌کنم دعوایی که همیشه خودم با خودم داشتم داره کمرنگ تر و کمرنگ تر میشه . اینکه آدم تو سر خووش بکوبونه واسه بهتر شدن بد نیست به نظرم . مثل کسی می مونه که تو آینه خووش رو نگاه می کنه . اینکه یه خودتون رو یه آدم خوشگل ببینید که راضی نیست و می خواد خوشگل تر شه ، خیلی فرق می کنه تا خودتون رو تخریب کنید و زشت ببینید . فکر‌نمی‌کنم من خودم رو زشت دیده باشم  ، اما همیشه با یه تصویر خیلی خیلی خوشگل تر مقایسه کردم خودم رو که باعث شده خودم رو زشت فرض کنم .
قدم بعدی ؟ هممم . شاید بتونم واقعا خودم باشم . شاید بتونم خارج از اون چیزی که بهمون تحمیل شده فکر کنم ، خارج از مد و اونجور که میخوام لباس بپوشم ، و اونجور‌که فضای مجازی‌می‌پسنده از خودم‌عکس نگیرم ، کامنت و استوری و لایو نذارم . و بتونم محمد باشم . محمدی که‌نمی دونم‌چه شکلیه ، شاید واقعا همینیم‌که الانم و زیادی همه‌چی رو بزرگ‌می کنم‌و جو برداشتم . شاید واقعا همه‌چی ساده تر از اون‌جیزیه که‌من‌فکر‌می‌کنم . شایدم نه .
یاد انیمه ی هانتر هانتر افتادم . پادشاه تکامل یافته ای که به دنیا میاد تا دنیا رو فتح کنه . فوق العاده قوی و باهوش . وقتی به دنیا میاد مادرش که در واقع یه مورچه‌ست رو می کشه( نپرسید چرا چطور ، خلاصه بگم نوع از خاص از‌مورچه هستن که‌تکامل‌پیدا‌می کنن) . بدون این که اسمش رو ازش بپرسه . و می مونخ پادشاهی که اسم نداره و همه اعلی حضرت صداش می‌کنن .
تا اینکه واسه پر کردن وقتش دستور میده قهرمان های بازی های فکری رو پیدا کنم و بیارن . بازی هایی مثل شطرنج . بعد از آوردن قهرمان هر رشته پادشاه قوانین اون بازی رو مطالعه می کنه و باهاشون‌مسابقه میده .‌و‌همشون هم بازی اول شکست می خورن و پادشاه می کشتشون . تا این که نوبت می رسه به یه بازی به اسم گونگی . این بازی وجود خارجی نداره و نویسنده صرفا واسه داستانش خلقش کرده ! یه بازی مثل شطرنج که علاوه بر طول و عرض ارتفاع هم داره و مهره ها می تونن روی هم‌قرار بگیرن . قهرمان این بازی یه دختر پونزده ساله‌ست که نابینا هم هست . واسه همین از پادشاه می خواد که بعد از هر حرکت با صدای بلند بگه حرکتش چی بوده .
پادشاه نخ یک بار ، بلکه ده ها و صد ها بار از این دختر شکست میخوره . پادشاه که یه موجود شکست ناپذیر و فوق العاده باهوشه که واسه فتح کل دنیا به دنیا اومده ، خودش رو از جلوی این دختر ناتوان می بینه . حتی یه بار به دختره که اسمش (کوموگی) عه‌میگه که بیا یه شرط ببنیدم . اگه من این بازی رو ببرم دست خودم رو قطع می کنم . تو هم یه چیزی‌که واسن مهمه رو باید بدی . و کوموگی میگه‌اگه‌من باختم جون من رو بگیر ! پادشاه تعجب می کنه و کوموگی ادامه می ده که تو یه خانواده فقیر به دنیا اومده ، و از طریق گونگی و قهرمان بودنش خرج خانوادش رو می ده‌. می گه که اگه من ببازم یعنی دگیه بهترین نیستم و دوباره سر بار خانواده ام‌می شم، پس لطفا منو بکشید ! پادشاه که متوجه میشه قطع کردن دستش خیلی شرط احمقانه ای بوده ، همون لحظه دست رو قطع می‌کنه . و به‌کوموگی‌میگه بازی رو شروع کن . کوموگی‌که ترسیده و متعجب شده در خواست پادشاه رو رد می‌کنه . پادشاه کوموگی رو تحدید به مرگ می‌کنه که بدش میاد حرفشو تکرار کنه . کوموگی میگه که تا دستتون رو مداوا نکنین من بازی نمی‌کنم، اگر هم‌می خواین من رو بکشین از‌گونگی استفاده کنین ! و پادشاهی که بازم خودشو ناتوان می بینه . تا اینکه بعد بازی کوموگی در حالی که داره‌ از‌پیش پادشاه میره میگه که میشه یه سوال بپرسم ؟ اسم شما چیه ؟
و پادشاهی داستان با اون عظمت تازه‌می فهمه‌که  چقدر اوضاعش داغونه و نمی دونه چند چنده با خودش !
بذارید اینم‌بگم‌ ، آخرش پادشاه در حالی که‌کور شده و بقل کوموگی دراز کشیده ، مدام می پرسه (( کوموگی ، هنوز اونجایی ؟ )) . و پادشاهی‌که قرار بود دنیا رو فتح کنه ، در حال گونگی بازی‌ کردن بقل یه دختر‌ می میره . البته خود کوموگی هم می میره اونجا . اینا رو که می خوندم ، اولین بار بود سر یه مانگا داشتم‌گریه می کردم ، یعنی یه ذره مونده حق حق بزنم :)))
همین دیگه . شما می دونین اسم تون چیه ؟ اگه نه اسم‌تون یادتون رفته یا از اول‌نمی دونستین ؟

پ.ن: اسم‌پادشاه مروئم بود که به معنیش میشه ((نوری‌که‌ بر همه چیز می‌تابه ))

پ.ن۲: متن احتمالا علظ املایی‌زیاد داره اما ببخشید حوصله تصحیحشون‌رو ندارم.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۷/۰۵/۰۷
محمد ابراهیمی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی