پست بیست و هشتم !
یکی از اثرات این یگی دو ماهی که دارم وبلاگ می نویسم اینه یاد گرفتم از هر موضوع بی ربطی یه چیزی واسه نوشتن در بیارم . یا به عبارتی مهارتم در ربط دادن گودرز به شقایق بسیار بالا رفته . مثلا چی ؟ داستان زیر رو بخونید .
چند روز پیش تو باشگاه بودم که یکی از بچه های باشگاه که بدن خیلی خوبی هم داره اومد . منم طبق معمول داشتم یواشکی نگاهش می کردم و با خودم می گفتم دمش گرم چه بدنی داره . از دور منو دید و یه سلام احوال پرسی کردیم . کلا رابطمون در همین حده ، در حد همین ((سلام داداش خسته نباشی )) و (( قربونت سلامت باشی)) ها .خلاصه که چند دقیقه گذشت که من یه حرکتی رو باید می رفتم که نیاز به کمک داشتم و از اونجایی که تنها بودم به ناچار به همین دوست عزیز بدن خوشگلمون گفتم بیاد کمکم کنه . این دوستمون هم گه اسمش نمی دونم چیه اومد کمکم کنه . اومد نزدیکم ، چند ثانیه گذشت که یهو دیدم بوی سیگار میده . در همین حین یهو شروع به حرف زدن کرد و دهنش یه بوی سیگاری می داد که انگار همین الان یه پاکت سیگار رو تموم کرده . و همون جا بود که همه ی تصوراتم ازش خراب شد و به جای یه ورزشکار با بدن خوب تبدیل شد به یه سیگاری داغون :))
خب الان چه ربطی داشت ؟ ربطش این بود که به این نتیجه رسیدم که شاید بعضیا از دور خیلی کار درست به نظر بیان ، اما وقتی نزدیکشون میشی و وارد جزئیات میشی میفهمی چقدر تصورت اشتباه بوده و اوضاعشون برعکس اونیه که فکر میکردی ! و برعکسش . البته نه اینکه تازه به این نتیجه رسیده باشم ، ولی وقتی اینطور چیزایی واست اتفاق میوفن خودت به این نتیجه می رسی ، تاثیرش خیلی بیشتره تا اینکه جایی بخونی یا یکی دیگه بهت بگه . بازم از اینمدل پست ها می ذارم واستون :))