Anti-climax
احساس میکنم وارد یه مرحله جدید از زندگی شدم. در واقع می تونم بگم یکی دو هفته ایه که خودمم نمی دونم دارم چی کارمیکنم . منی که اگه چند دقیقه دیر می رسیدم سر کلاس احساس می کردم دارم به استاد بی احترامی می کنم ، الان به لولی رسیدم چند تا چند تا کلاس هارو نمی رم ! این رو به عنوان مثالگفتم ، خودتون برداشت جز به کلکنید بقیه ماجرا رو هم حدس بزنید . وقتی بهش فکر می کنم انگارکه یا خودم لجکردم . ولی ضمیر ناخودآگاه عزیز هنوز بهم نگفته دلیل این کارا چیه .
البته این مرحله جدید فقط مختص بی خیالی نیست ، افکارم چند وقته خیلی پریشون شدن . در این حد که میام یه چیزیبنویسمیکم ذهنم خالی شه ، دو خط می نویسیم و دیگه چیزی به ذهنم نمیرسه . اینی که الان می بینید دارم می نویسم واسه اینه که روی خودمو کمکنم :)) واسه اینکه ذهن عزیزم فکر نکنه با این مسخره بازیا من کم میارم و بیخیال میشم .
بهتون گفته بودم که منو چه به نوشتن ؟ خب یکی از دلایلی که هیچ وقت سمتش نرفتم نداشتن اعتماد به نفس بود . در واقع یکی از دلایلی هم که این وبلاگو زدم هم همین بود که به خودم ثابت می کنم می تونم چند تا جمله هر چند مسخره ی بی محتوا از خودم بنویسم . باید بگم به لطف این وبلاگ داشتم به این نتیجه میرسیرم تو پیچوندن حرف و با کنایه و استعاره حرف زدن مهارت دارم. ولی خب زندگی نامرد تر از اینهاست ، همیشه از جایی که انتظارشو ندارین بهتون حمله می کنه . چه ربطی داشت ؟ ربطش اینه که وقتی داشتم به این اعتماد می رسیدم که هرچی رو که می خوام بنویسم ، چیزایی رو شنیدم که نباید می شنیدم و خیلی راحت اعتماد به نفسم از بین رفت .
یادتونه بهتون گفتم اگهمی خواین کار خوبیبکنید ، واسه اینکه واقعا باور دارید کار خوبیه انجام بدید ؟ الان یه همچین موقعیتی واسم پیش اومده . اینکه می خوام یه کاریو که خیلی دوست دارمانجام بدم اما نه اونجوری که خودم می خوام ! مثل یه بازیگری که آرزوشه یه روز اسکار ببره . بالاخره یه سال نامزد اسکار میشه و اسکار رو هممیبره اما راضی نمیشه چون متوجهمیشه اون سال به جز خودش بقیه ی نامزد های اسکار خیلی سطح پایین بودن و این حس بهش دست میده که واقعا لیاقت اسکارش رو داره یا نه ؟ اگه چند تا بازیگر درست حسابی نامزد شده بودن بازم می تونست ببره یا نه ؟ یه چیزی تو این مایه ها :))