MyAbsurdThoughts

دنبال کنندگان ۲ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
آخرین مطالب

Hisashi buri dana ! Hahahaha

شنبه, ۵ آبان ۱۳۹۷، ۰۱:۰۹ ق.ظ

می خوام بنویسم ، اما حال ندارم . اما خب ، شما که می دونین هروقت یه گوش شنوا پیدا نمی کنم میام سراغ این وبلاگ . فکر کنم که یه عذر خواهی بهت بدهکارم وبلاگ عزیزم . که شدم مثل همه ی کسایی که موقعی که بهت نیاز دارن سر و کلشون پیداشون میشه . بهت نگفته بودم از اینحور آدما بدم میاد ، الان خودمم واسه تو یکی ازشون شدم .
از کجا شروع کنم ؟ چندین بار خواستم بیام و بنویسم وای حال نداشتم . گشادی هم یکی از صفات بارز انسان هاست وبلاگ عزیز ! اما بذار از سگم شروع کنم . هفته ی پیش تو ماشین منتظر بابام بودم . اومد تو ماشین و گفت محمد اون سگه رو دیدی اون گوشه خوابیده ؟ گفتم نه ! رفتم پایین که نگاش کنم . یه توله سگ طلایی رنگ که تو یه پیاده روی نسبتا شلوغ خیلی مظلوم خوابیده بود . بعد از اتفاقی که واسه سگای قبلیم افتاد ، دیگه اصلا به داشتن سگ فکر نمی کردم . نمی دونم که چی شد ولی فکر کنم به قول معروف مهرش به دلم نشست. منم برش داشتم و گذاشتمش تو ماشین . بردمش پیش دامپزشک . دامپزشکی که به خاطر سگ قبلیم اِیس اینقدر رفته بودم پیشش که رفیق شدیم با هم . معاینه‌ش کرد و یکمم غذا داد بهش . کلی هم منو تشویق کرد و پول هم نگرفت ازم . اسمشم گذاشتیم طلا ! البته خودش هم طلایی رنگه کاملا . و اینکه همین قدر یهویی صاحب سگ شدم . الان نزدیک یکی دو هفته گذشته و طلا یه خورده چاق شده و جون گرفته ، برخلاف روز اول که بی حال و لاغر بود . همون طور که روز اول تو میادخ رو خوابیده بود ، هنوزم عادت داره تو جاهای عجیب غریب و پوزیشن های عجیب غریبی می خوابه ! خوابش هم خیلی سنگینه ، در این که باید با دست تکونش بدی تا بیدار بشه !
چند روز که داشتم باهاش بازی می کردم و ور می رفتم ، با خودم گفتم دم خودم گرم ، همیشه می گفتم سگ سگه بابا ، این نژاد و اون نژاو فرقی نداره . حتما نباید اصیل باشه تا حق یه زندگی خوب رو داشته باشه ! به خودت ثابت کردی واقعا این حرفا رو قبول داشتی . دمت گرم و چقدر خفن و کول و سکسی هستی و از این حرف ها . بعدش به خودم اومدم و گفتم عجب نوشابه ای وا می کنم واسه خودم ، انگار چه کار شاخی کردم حالا ! و بعدش از خودم پرسیدم ، اگه یه نفر دیگه این کارو کرده بود ، چی راجبش فکر می کردی ؟ نمی‌گفتی دمش گرم چه آدم خوبیه ؟ می‌گفتی دیگه ! الانم که خودت اینکارو کردی ، این‌همه تا الان غرغر کردی سر خودت یه بارم یکم با خودت حال کن ! و دیدم که کاملا  حق با خودمه و به تعریف از خودم  ادامه دادم !

بذارین از کلاسم بگم . یه کلاس دارم و ده تا دانش آموز ! کوچیک ترینشون هشت سالشه و بزرگ ترینشون سیزده . باید بگم از وقتی که سر کلاس می ذارم ، بسیار و بسیار لذت می برم ! بیشتر از اون چیزی که فکر می کردم . حتی چند روز پیش که کارم به بیمارستان خورده بود ، و همش از این دکتر به اون دکتر می رفتم ، به این فکر می کردم که چقدر از شغل معلمی و تدریس کردن راضی هستم . به این فکر می کردم که اگه هوشبری ، پرتوشناسی ، اتاق و عمل و یا حتی اگه پزشکی می خوندم ، هر روز باید صبح تا شب تو این جور فضایی می بودم . و این کار اصلا واسم لذت بخش نیست . و اینکه تصمیمی که گرفتم وارد این راه شدم ، جدی جدی تصمیم درستی بوده . چه قدر حس خوبیه از کاری که می کنی لذت می بری . جلسه بعدی قراره یه انشاء واسم بنویسن و بیارن . و برای نوشتنش باید از تمام جمله هایی که از اول ترم بهشون یاد دادم استفاده کنن . من بیشتر از دانش آموز ها مشتاقم برای این انشاء . احساس می کنم قراره نتیجه جلسه هایی که تا الان با من بودند رو تو این انشاء خلاصه کنند .
صبح‌ها می رم‌دانشگاه ، غروب ها هم‌کلاس دارم و بقیه‌ش هم‌با بقیه کار ها می گذره . خلاصه که امروز که جمعه بود و قرار بود روز استراحت باشه . دیشب وقتی خوابیدم و ساعتم رو تنظیم نکردم ، احساس آرامش خاصی بهم داد . اما چه می دونستم قراره ریده بشه به روز جمعه‌م. چرا ؟ امروز بعد از دیدن یه خواب بیدار شدم . خوابی که به طرز عجیبی واضح بود . کلّش رو تعریف نمی کنم ، فقط  اینو بگم که داشتم دنبال x میگشتم . مدتی بود ازش خبری نداشتم واسه همین استرس داشم . که یهو یه مرد به پیرهن مردونه راه راه دیدم. اگه درست یادم باشه سیبیل داشت . لاغر و قد بلند بود . و موهاش بیشتر سفید بود . راستش من تا حالا هیچ وقت بابای x  رو ندیدم تاحالا ولی این تصوری بود که ازش داشتم . پریشون بود و اونم داشت دنبالش می‌گشت . متوجه شدم که همش داره اسمش رو زمزمه می کنه .  رفتم بهش گفتم شما پدر فلانی هستین ؟ گفت تو از‌ کجت می شناسیش ؟ گفتم من دوستشم ! منم یه مدته ازش خبری ندارم ، کلا خبری نیست ازش . اومدم یه سری بزنم بهش . خبری شده شما اینقدر‌نگرانین ؟ نمی دونم چی شد اما یادمه بی اعتنایی کرد و به حرفم گوش نکرد . منم‌شروع کردم به ترسیدن که نکنه واقعا چیزی شده ! رفتم‌ پیشش دوباره و گوشیمو بهش نشون دادم . (( ببینید ، جریان از این قراره . این آخرینپیامیه که بهم داده ! این اتفاق ها افتاده ! اما می دونم آدم کله شقیه و یهو تصمیم می گیره ، واسه همین نگرانم ، توروخدا به منم‌بگین چی شده )) یهو بغض کرد و بغلم کرد و گفت اوقات سخی رو پشت گذاشته ، حتی چند وقت پیش تصادف کرده و یه مدت تو کما بوده ! الانم یهو غیبش زده . دارم دنبالش کردم . منم می دونم کله شقه واسه همین نگرانشم . و بعد شروع کردیم دنبالش بگردیم . و من رو استرس عجیبی فرا گرفت . (( چی ؟ تو کما بوده و من خبر نداشتم ؟ یعنی اینقدر اوضاع داغون بوده ؟)) بعدش از خواب پریدم . اما استرسی که تو لحظه من رو گرفت کل روز باهام بود . نکنه واقعا چیزی شده و من بی خبرم ؟ نه این که به خواب و تعبیر خواب اعتقاد داشته باشم ، اما خب حتما نباید به جن و پری اعتقاد داشته باشی تا از فیلم ترسناک بترسی !

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۷/۰۸/۰۵
محمد ابراهیمی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی