درخت درون
باور کنید خیلی زور زدم که انرژی لازم برای نوشتن این پست رو داشته باشم . اگه بهوام بگم الان چه حسی دارم ، احساس درختی رو دارم که ریشه هاش تو عمق خاک رسیدن به لجن ، هنوز برگاش خشک نشده و کسی نفهمیده چه بلایی داره سرش میاد جز خودش !
باور کنید خیلی زور زدم که انرژی لازم برای نوشتن این پست رو داشته باشم . اگه بهوام بگم الان چه حسی دارم ، احساس درختی رو دارم که ریشه هاش تو عمق خاک رسیدن به لجن ، هنوز برگاش خشک نشده و کسی نفهمیده چه بلایی داره سرش میاد جز خودش !
اگه بخوام از حال و هوای این روزای خودم بهتون بگم ، باید بگم تو تاریکی غرق شدم و هیچ نور امیدی نمیبینم . این اولین بار نیست که احساس افسردگی میکنم ، اما هیچوقت اینقدر طولانی و اینقدر شدید نبوده . همیشه میگن سعی کنین که به بهترین مدل خودتون تبدیل بشین ، راستش من تو چند ماه گذشته فقط و فقط به بدترین حالتم نزدیک شدم . دوتا جمله ای که خیلی زیاد این روزا میشنوم اینه که (( چرا اینقدر گرفته ای )) یا اینکه (( چرا اینقدر عصبی شدی )) . از خانوداه گرفته که رسما سوراخ کردن ، تا دوستان و دانش اموزام .البته نه اینکه قبلا خیلی هوش اخلاق بودم ، خودمم کاملا آگاهم که آدم غرغرو ، عقده ای و گهی هستم . نه تنها که دیگه باشگاه نمیرم و درست حسابی کار نمیکنم ، بلکه هر لحظه امکان داره زنگ بزنن وبگن با این وضع کار کردنت اخراجی ! میدونم بهتون نگفتم ولی امسال دانشگاه قبول شدم مقطع کارشناسی ارشد ، راستش یک هفته بیشتره که اصلا داخل سایت نرفتم و هیچ تکلیفی و تحویل ندادم . اما کسشر ترین بخش زندگی من شب هاست . هنوزم که هنوزه نمیدونم شب هامو چه طور سرکنم . اگه بمونم خونه به معنای واقعی کلمه احساس میکنم داخل یه سلولم که حتی توش اکسیژن هم نیست . وقتی میرم بیرون هم که دیگه بدتر ! مثل پاشیدن نمک روی زخم میمونه ! حتی چند وقتی میشه که درست حسابی غذا نمیخورم وچند کیلویی لاغر شدم ! زندگی من و خود من در گه ترین حالتشه . راستشو بخواین منم نه زورم بهش میرسه نه راه حلی به ذهنم میرسه .
راستیتش نمیدونم چی بگم ، یا بهتره بگم نمیدونم چه جوری بگم . تا پستی دیگر بدرود .
هرسری که روی پله وایسادم ، یهو با خودم میگم چرا وایسادی ؟ چرا یه جوری رفتار میکنی انگار کلی وقت داری؟ و بعد شروع میکنم به بالا رفتن از پله برقی .
میخواستم بگم از نتایحی که بهش رسیدم اینه عاشق شدن اتفاقیه که احتمالا هیچوقت برای نمیوفته . چرا؟ خوب چون زندگی بهم یاد داده نه تنها به آدمایی که تازه وارد زندگیم شدن اعتما نکنم ، بلکه به آدم های قدیمی زندگیمی هم اعتماد نکنم! کلا از مشکل اعتماد رنج میبرم به سختی میتونمبه کسی اعتماد کنم . یه آدمی مثل من رو در نظر بگیرید ، که نه تنها به سختی با کسی دوست میشه ، بلکه به دوست هاش هم به سختی اعتماد میکنه . و چی از عشق مهم تر ! چه طور میشه من یکی رو پیدا کنمکه اینقدر بهش اعتماد کنم که بتونم قلبمو به روش باز کنم بدون ترس عاشقش بشم؟ واقعا اون روز خیلی دور واسم به نظر میرسه !
بعضی موقع ها با خودم میگم به اندازه ی کافی ناراحتی کشیدی و اشک ریختی ، دیگه بسه دیگه محمد !
یه بهتره بگم ترسیدهم ، و سرگردان . نمیدونم دارم چی کار میکنم فقط میدونم راهی که دارم میرم اشتباهه آخرش فقط خودمو بیشتر ناراحت میکنم . راستش از دوران دبیرستان آرزو داشتم یه برادر داشتم . کاش یه برادر بزرگتر ، یا یه همچین شخصیتی تو زندگیم بود که من بهش اعتماد کامل داشتم . که میتونستم واسش سفره ی دلمو باز کنم و اونم میگفت من حواسم بهت هست غمت نباشه . اما من تنهام با خودم ، با خود ترسوی بی ارادهم . از فردا میترسم ، مثل آمپولی که میدونی اگه بزنی بعدش حالت خوب میشه اما اینقدر میترسی که هیچوقت نزدیکشم نمیری. خستهم ، میترسم ، و از همه بدتر فکرای
دیگه حال ندارم بنویسم. شاید بعدا آپدیت کردم.
میخوام بگم نظر دادن راجب انسان ها خیلی کار راحتیه و گویا این طرز فکر که (( من آدم هارو میشناسم ) آرامش خاصی به بعضیا میده . بیشترا واسه خودشون آدم هارو دسته بندی میکنن تو ذهنشون ، بعضیا با قومیت ، بعضیا با ملیت ، بعضیا با شهر ، یه عده با ماه تولد و ... . خلاصه هر کی واسه خودش یه معیار آدم شناسی داره ! اما سوالی که ذهنمو درگیر کرده اینه که چرا ما اینقدر داریم دیگران رو بشناسیم ؟ و اینکه نصف اونقدری که دیگران رو نگاه میکنیم ، خودمون رو برانداز کردیم تاحالا؟ تا حالا به خودتون نگاه کردین تا سعی کنید خودتون رو بیشتر بشناسین ؟
میخوام انسان شناسی به اندازه ی خودش پیچیده هست اما چیزی که واسه من جالب تره خود شناسیه . از نتایجی که بهش رسیدم اینه که ما با اون جیزی که فکر میکنیم هستیم خیلی فرق داریم . اونطوری که فکر میکنیم در بعضی شرایط ها عکس العمل نشون خواهیم داد نیستیم . گاهی فقط کافیه که در موقیعتش قرار بگیریم ، بعد از یه تصمیم اشتباه و زیر پا گذاشتن تصویری که از خودمون داشتیم ، یهو به خودمون میایم و میبینیم دقیقا به اون آدمی تبدیل شدیم که ازش فراری بودیم . میخوام بگم حتی به خود آدم هم اعتمادی نیست ، حتی خودمون رو نمیتونیم درست بشناسیم ، اونوقت هنوز با دیدت بعضی جیزا از بقیه سوپرایز میشیم !
پ.ن: باور کنید خودمم نمیدونم حرف حساب این پست چیه.