MyAbsurdThoughts

دنبال کنندگان ۲ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
آخرین مطالب

ترق !

چهارشنبه, ۲۶ دی ۱۳۹۷، ۰۲:۱۹ ق.ظ

امروز روز باحالی بود . امروز صبح که از خواب بیدار شدم ، احساس می کردم دیشب دقیقا تو همین پوزیشن خوابم برده تا الان هنوز تکون نخوردم . از اونجایی که بابام رفته مسافرت و من موندم کلی گوشی زنگ خوردن ، اینکه با زنگ ساعت بیدار شدم نه با زنگ‌گوشی خودش پیشرفت بزرگی نسبت به روز های گذشته بود . صبح که به کار گذشت ، ظهر هم که به تلفن و قیمت کردن یه چیزی‌که می خواستم بخرم ، غروب که هم دوباره به کار . می خواستم سریع کار هارو تموم کنم و برگردم خونه که واسه دو تا امتحانی که فردا دارم بخونم ! که به خاطر گیج بازی خودمم کار به دوباره کاری کشید و دیرتر برگشتم خونه . خلاصه دست و پا شکشته یه چیزایی خوندم ، که الان می خواستم شیشه عینکمو تمیز کنم که ترق ، عینکم تو دستم‌ شکست ! به همین راحتی منم و دوتا امتحان نخونده و عینک شکسته . 

یادمه دیشب یه حسی داشتم که خیلی می خواستم بیام‌و بنویسم ولی دیر وقت بود . خیلی از موقع ها که می خوام بنویسم و حال ندارم ، شروع می کنم به حرف زدن با خودم و با شوق ذوق همه چی رو واسه خودم تعریف می کنم . راستش به طرز عجیبی بعدش هم احساس بهتری بهم دست می ده !  

امروز به خودم قول دادم بیام و بنویسم . و این شکستن عینکم بهونه ی خوبی بود که الان بیام و شروع کنم . نمی دونم دقیق دیگه چی می خوام‌بگم ولی می دونم که می خوام به نوشتن ادامه بدم . به طرز عجیبی چند روزه دوباره فکر سیگار افتاده به سرم . حتی دیشب خواب دیدم که دارم سیگار می کشم . بعضی موقع ها میگم شاید من به خودم سخت می گیرم ، شاید سیگار اون قدر ها هم بد نیست و اگه کنترل شده باشه اشکال نداره . اما از یه طرف هم خودمو می شناسم و می دونم چه آدم بی جنبه ای هستم ! و اینکه سیگار کشیدن مخالف یه جمله ایه که تقریبا یکی از ستون هایه اخلاقیه منه ، این که هر کاری که حال می ده رو نباید انجام داد ( انتظار داشتید خیلی جمله ی خفنی باشه ؟ ). 

و البته من به این جمله پایبند بودم همیشه ، و هروقت که دیدم چیزی به خودمو اطرافیانم آسیب می رسونه و دلیل من واسش فقط حال دادن و باحال بوده ، بیخیال شدم . شاید خالی از لطف نباشه که بهتون بگم این جمله اولین چطور وارد زندگیم شد و کم کم اینقدر واسم‌مهم شد . یادمه چند سال پیش داشتم با پسرخالم حرف می‌زدم . چند وقت قبلش یه بار که داشتم باهاش چت می کردم ، بهش گفتم فلان کار رو کردم . کاری که دلیلش صرفا حال دادن بود . و اونم بر خلاف انتظارم زیاد استقبال نکرد . چند ماه گذشت و همدیگه رو دیدم و بحث رفت رو همین موضوع . و اونم سعی داشت بهم بگه این کار کارِ اشتباهیه . وسط حرفاش یهم گفت جرا فلان کارو کردی ؟ و من ( که اون موقع فکر کنم‌۱۹ سالم بود) گفتم چون حال میده . بعد خیلی با حرص گفت :(( خب کون دادن هم حال میده ، حاضری بدی ؟؟ )) و بعد من سکوت کردم و محو شدم . می خوام بگم انتخاب کلماتش تو اون لحظه نمی تونشت بهتر باشه ، چون واقعا تحت تاثیر قرار گرفتم و به عمق منظورش پی بردم . و بعد از اون روز همیشه با خودم تکرار کردم که هر کاری که صرفا حال می ده رو نباید انجام داد . 

البته زمین چرخید و آخرین باری که این پسر خالم رو دیدم ، گویا قصد داشت به اصرار دوست دخترش سیگار بکشه ، ولی دو‌دل بود . و البته منم طبق معمول سخنان همیشگیم علیه سیگار رو بهش گفتم و همین حمله خودش رو یادش انداختم . البته هیچ وقت خبر دار نشدم که بعدش چه تصمیمی‌گرفت . 

بگذریم .راستش چند وقته احساس تنهایی می کنم . احساس می کنم یه میلی تو وجودم هست که بهم مس گه باید با یکی حرف بزنم و تموم راز ها و افکارمو بهش بهش بگم . و به این‌فکر نکم‌که یعنی اگه نظرمو راجب فلان چیز بگم‌چه راجبم فکر می کنه ؟ اگه راجب فلان insecurityم بهش بگم ، کمکم‌می کنه یه مسخره می کنه ؟ اگه ....  . اما این اگه ها حای انگشتشون رو گردنم معلومه . 

دیگه چی بگم ؟ عینک ندارمو الان چشمام اذیتن . فکر کنم دیگه چیزی نکم بهتره . ولی آخه هینک لعنتی الان وقت شکشتن بود ؟ 

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۶ دی ۹۷ ، ۰۲:۱۹
محمد ابراهیمی

Time to blame geogrophy babies

چهارشنبه, ۱۹ دی ۱۳۹۷، ۰۳:۰۵ ق.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۹ دی ۹۷ ، ۰۳:۰۵
محمد ابراهیمی

هممممم

يكشنبه, ۶ آبان ۱۳۹۷، ۱۲:۵۷ ق.ظ

دقت کردین  اگه هرچی بدبخت تر و مفلوک تر و افسرده تر باشین ، به همون میزان سکسی تر هم هستین ؟ در واقع اگه شما خوشحال باشین یا هر نشونه ای از امید به زندگی از خودتون نشون بدین میشین اسکل و احمق ، و هرچی افسرذه تر باشین نشون دهنده ی اینه که باهوش ترین و بیشتر حالیتون میشه ! و اصل ماجرا هم اینه که باید این بدبختی و چس نال هاتون رو تو بوق کرنا کنین تا همه بفهمن . همه مثل من اینقدر مظلوم نیستن بیان تو وبلاگ تار عنکبوت بسته شون چرت و پرت بگن و چس ناله هاشون رو اینجا خالی کنن . 

شنیدین می گن زمان همه چی رو می شوره و از بین می بره؟ خب تقریبا راست گفتن ، اما مشکل اینجاست خیلی از چیز هایی که نباید رو هم با خودش می شوره و می بره . مثل چی ؟ مثل شور و شوق زندگی . هر چی رمان می گذره ، کارایی که واسمون لذت بخشن کمتر و کمتر میشن . بعضی موقع ها میگم چرا یه کار خیلی ساده مثل دویدن واسه بچه کوچیک باید اینقدر جذاب و هیجان انگیز باشه ؟ و همیشه به این فکر می کنم چون واسش تازه ست. اما هرچی بزرگتر میشه این تازگی و جذابیت از میره و وارد دنیای کسل کننده ی بزرگتر ها میشه . می دونین چی منو کسل کرده ؟ زندگی کردن . اینکه صبح پاشی ، بری سر کار ، دانشگاه ، غذا بخوری ، شبا بخوابی و همه این کار ها . این روندی که هر روز تکرار می شه و چاره ای جز پذیرفتنش نداری . شاید بخواین بگین مشکل از بی هدفی و بی انگیزگیه ، شایدم راست می گین و انگیزه های من اونقدر قوی نیستن . احساس می کنم یه مدته چیزی پیدا نکردم که بندازمش تو مغزمو مثل خوره بیوفتم به جونش و انرژی مو سرش خالی کنم . شاید واسه اینه الان همچین نظری دارم .اما مشکل فقط دنیای کسل کننده نیست . جدا از حوصله سر بر بودن ، خیلی هم دنیای ناجوریه . پدری که دخترش رو شکنجه میده و می فرسته واسه مادرش تا ازش پول واسه مواد بگیره ، دختر 6 ساله ای که دیوار مدرسه روش خراب میشه و می میره ، پدر و مادری که 3 تا بچشون رو می فروشن به معتاد محل و هرکاری دلش میخواد باهاشون می کنه ، آدمایی که با اعتنایی از کنار همه چی رد می شن ، هیچکس حاضر نیست کس دیگه ای رو درک کنه و همه هیچ کس حاضر نیست خودش شروع کننده باشه و همیشه منتظر بقیه هستن. سگی که روش بنزین می زنن و نصف بدنش رو می سوزنونن ، یا سگی که با بیل می زنن تو صورتش و فکش می شکنه . بعضی موقع ها می گم شاید همه ی اینا شاید فقط اینور ها اتفاق میوفته . شاید بقیه جاها اینطوری نیست . شاید باید برم بقیه جاها رو هم ببینم شاید یکم امیدم به انسانیت بیشتر شد . وقتی به خود چند سال پیشم فکر می کنم ، هیچ وقت فکرشو نمی کردم روزی نگران این باشم که چرا این همه کودک آزاری و درد و کوفت زهرمار تو این خراب شده زیاده . شما که دیگه محرمید ، وقتی اول دبیرستان بودم آرزوم این بود یه روزی تو شرکت راک استار کار کنم . اما خب فکر کنم لا به لای اون همه درس و مشق و فشار های دوران دبیرستان ، جدی جدی یادم رفت که چه آرزویی داشتم . خلاصه اینکه دنیای بدیه . ما هم مجبوریم به زندگی کردن . اونجوری که دوست داریم . راستش من حتی نمی خوام وقتی مردم ازم به نیکی یاد بشه و همه من رو به خاطر بسپرن و به عبارتی در یاد و خاطره ها جاودان بشم . فقط دوست دارم لحظه ای که می میرم بتونم به عقب نگاه کنم و بگم ارزشش رو داشت . راستش من به مردم زیاد فکر می کنم . دوست دارم بدونم لحظه ای که می میرم کی هستم و دارم چی کار می کنم . دوست ندارم سوپرایز بشم و یهو بیاد سراغم . واسه بعضی موقع ها یه دودوتا چهارتایی با خودم می کنم ببینم چند چندم با خودم . 

بگذریم . بعضی موقع ها پیش میاد که شبا به یه پیاده روی کوتاه می رم . در حد یه سوپرمارکت رفتن . و می خوام بگم از این کار لذت می برم . به این فکر می کنم ای کاش همیشه دنیا این شکلی بود . همین قدر آروم و خنک . خیابون ها ساکت بود و سگ و گربه ها با آرامش سرشون تو کتر خودشون بود . ای کاش اون طورف تر به کودکی تجاز نمی شد ، بچه ای از خونش نا امید نمی شد و دیواری رو سر بچه ای خراب نمی شد . ای کاش همه مثل الان همیشه آروم بودن و مهربون . و ای کاش مثل این مسیر که توش کارتون خوابی نمی بینم ، واقعا هیچ کارتن خوابی وجود نداشت . اما خب واقعیت فرق داره . به محض اینکه برسی به خونه و یه سری به اخبار بزنی ، می بینی یه کودک به خاطر تجاوز مرده ، یه نفر به خاطر عقیدش زندانی شده و یه عده هم سر هیچ و پوچ دارن به هم فحش می دن و تو سر کله ی هم می زنن . دنیای ما خیلی شبیه به دنیای مانگای حمله به غوله . دو طرفی که از هم دیگه متنفرن . و هر دو می خوان انتقام عزیزانشون رو بگیرن . مهم نیست که حق با کیه و کی شروع کرده ، مهم اینه هیچ کست حاضر نیست از خود گذشتگی کنه و همه می خوان انتقام بگیرم . مشکل ما هم همینه . هیچ کدوممون حاضر نیستم یکم عقب بکشیم و از خودمون بگذریم . و همه مون دلایل خودمون رو داریم که از بقیه بدمون بیاد . اما هیچ کس حاضر نیست خودشو جای بقیه بذاره ، و به کس دیگه ای جز خودش حق بده . من ازت بدم یاد چون تو از من بیاد میاد و تو هم از من بدت میاد چون من ازت بدم میاد . و این داستان ادامه دارد.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ آبان ۹۷ ، ۰۰:۵۷
محمد ابراهیمی

Hisashi buri dana ! Hahahaha

شنبه, ۵ آبان ۱۳۹۷، ۰۱:۰۹ ق.ظ

می خوام بنویسم ، اما حال ندارم . اما خب ، شما که می دونین هروقت یه گوش شنوا پیدا نمی کنم میام سراغ این وبلاگ . فکر کنم که یه عذر خواهی بهت بدهکارم وبلاگ عزیزم . که شدم مثل همه ی کسایی که موقعی که بهت نیاز دارن سر و کلشون پیداشون میشه . بهت نگفته بودم از اینحور آدما بدم میاد ، الان خودمم واسه تو یکی ازشون شدم .
از کجا شروع کنم ؟ چندین بار خواستم بیام و بنویسم وای حال نداشتم . گشادی هم یکی از صفات بارز انسان هاست وبلاگ عزیز ! اما بذار از سگم شروع کنم . هفته ی پیش تو ماشین منتظر بابام بودم . اومد تو ماشین و گفت محمد اون سگه رو دیدی اون گوشه خوابیده ؟ گفتم نه ! رفتم پایین که نگاش کنم . یه توله سگ طلایی رنگ که تو یه پیاده روی نسبتا شلوغ خیلی مظلوم خوابیده بود . بعد از اتفاقی که واسه سگای قبلیم افتاد ، دیگه اصلا به داشتن سگ فکر نمی کردم . نمی دونم که چی شد ولی فکر کنم به قول معروف مهرش به دلم نشست. منم برش داشتم و گذاشتمش تو ماشین . بردمش پیش دامپزشک . دامپزشکی که به خاطر سگ قبلیم اِیس اینقدر رفته بودم پیشش که رفیق شدیم با هم . معاینه‌ش کرد و یکمم غذا داد بهش . کلی هم منو تشویق کرد و پول هم نگرفت ازم . اسمشم گذاشتیم طلا ! البته خودش هم طلایی رنگه کاملا . و اینکه همین قدر یهویی صاحب سگ شدم . الان نزدیک یکی دو هفته گذشته و طلا یه خورده چاق شده و جون گرفته ، برخلاف روز اول که بی حال و لاغر بود . همون طور که روز اول تو میادخ رو خوابیده بود ، هنوزم عادت داره تو جاهای عجیب غریب و پوزیشن های عجیب غریبی می خوابه ! خوابش هم خیلی سنگینه ، در این که باید با دست تکونش بدی تا بیدار بشه !
چند روز که داشتم باهاش بازی می کردم و ور می رفتم ، با خودم گفتم دم خودم گرم ، همیشه می گفتم سگ سگه بابا ، این نژاد و اون نژاو فرقی نداره . حتما نباید اصیل باشه تا حق یه زندگی خوب رو داشته باشه ! به خودت ثابت کردی واقعا این حرفا رو قبول داشتی . دمت گرم و چقدر خفن و کول و سکسی هستی و از این حرف ها . بعدش به خودم اومدم و گفتم عجب نوشابه ای وا می کنم واسه خودم ، انگار چه کار شاخی کردم حالا ! و بعدش از خودم پرسیدم ، اگه یه نفر دیگه این کارو کرده بود ، چی راجبش فکر می کردی ؟ نمی‌گفتی دمش گرم چه آدم خوبیه ؟ می‌گفتی دیگه ! الانم که خودت اینکارو کردی ، این‌همه تا الان غرغر کردی سر خودت یه بارم یکم با خودت حال کن ! و دیدم که کاملا  حق با خودمه و به تعریف از خودم  ادامه دادم !

بذارین از کلاسم بگم . یه کلاس دارم و ده تا دانش آموز ! کوچیک ترینشون هشت سالشه و بزرگ ترینشون سیزده . باید بگم از وقتی که سر کلاس می ذارم ، بسیار و بسیار لذت می برم ! بیشتر از اون چیزی که فکر می کردم . حتی چند روز پیش که کارم به بیمارستان خورده بود ، و همش از این دکتر به اون دکتر می رفتم ، به این فکر می کردم که چقدر از شغل معلمی و تدریس کردن راضی هستم . به این فکر می کردم که اگه هوشبری ، پرتوشناسی ، اتاق و عمل و یا حتی اگه پزشکی می خوندم ، هر روز باید صبح تا شب تو این جور فضایی می بودم . و این کار اصلا واسم لذت بخش نیست . و اینکه تصمیمی که گرفتم وارد این راه شدم ، جدی جدی تصمیم درستی بوده . چه قدر حس خوبیه از کاری که می کنی لذت می بری . جلسه بعدی قراره یه انشاء واسم بنویسن و بیارن . و برای نوشتنش باید از تمام جمله هایی که از اول ترم بهشون یاد دادم استفاده کنن . من بیشتر از دانش آموز ها مشتاقم برای این انشاء . احساس می کنم قراره نتیجه جلسه هایی که تا الان با من بودند رو تو این انشاء خلاصه کنند .
صبح‌ها می رم‌دانشگاه ، غروب ها هم‌کلاس دارم و بقیه‌ش هم‌با بقیه کار ها می گذره . خلاصه که امروز که جمعه بود و قرار بود روز استراحت باشه . دیشب وقتی خوابیدم و ساعتم رو تنظیم نکردم ، احساس آرامش خاصی بهم داد . اما چه می دونستم قراره ریده بشه به روز جمعه‌م. چرا ؟ امروز بعد از دیدن یه خواب بیدار شدم . خوابی که به طرز عجیبی واضح بود . کلّش رو تعریف نمی کنم ، فقط  اینو بگم که داشتم دنبال x میگشتم . مدتی بود ازش خبری نداشتم واسه همین استرس داشم . که یهو یه مرد به پیرهن مردونه راه راه دیدم. اگه درست یادم باشه سیبیل داشت . لاغر و قد بلند بود . و موهاش بیشتر سفید بود . راستش من تا حالا هیچ وقت بابای x  رو ندیدم تاحالا ولی این تصوری بود که ازش داشتم . پریشون بود و اونم داشت دنبالش می‌گشت . متوجه شدم که همش داره اسمش رو زمزمه می کنه .  رفتم بهش گفتم شما پدر فلانی هستین ؟ گفت تو از‌ کجت می شناسیش ؟ گفتم من دوستشم ! منم یه مدته ازش خبری ندارم ، کلا خبری نیست ازش . اومدم یه سری بزنم بهش . خبری شده شما اینقدر‌نگرانین ؟ نمی دونم چی شد اما یادمه بی اعتنایی کرد و به حرفم گوش نکرد . منم‌شروع کردم به ترسیدن که نکنه واقعا چیزی شده ! رفتم‌ پیشش دوباره و گوشیمو بهش نشون دادم . (( ببینید ، جریان از این قراره . این آخرینپیامیه که بهم داده ! این اتفاق ها افتاده ! اما می دونم آدم کله شقیه و یهو تصمیم می گیره ، واسه همین نگرانم ، توروخدا به منم‌بگین چی شده )) یهو بغض کرد و بغلم کرد و گفت اوقات سخی رو پشت گذاشته ، حتی چند وقت پیش تصادف کرده و یه مدت تو کما بوده ! الانم یهو غیبش زده . دارم دنبالش کردم . منم می دونم کله شقه واسه همین نگرانشم . و بعد شروع کردیم دنبالش بگردیم . و من رو استرس عجیبی فرا گرفت . (( چی ؟ تو کما بوده و من خبر نداشتم ؟ یعنی اینقدر اوضاع داغون بوده ؟)) بعدش از خواب پریدم . اما استرسی که تو لحظه من رو گرفت کل روز باهام بود . نکنه واقعا چیزی شده و من بی خبرم ؟ نه این که به خواب و تعبیر خواب اعتقاد داشته باشم ، اما خب حتما نباید به جن و پری اعتقاد داشته باشی تا از فیلم ترسناک بترسی !

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ آبان ۹۷ ، ۰۱:۰۹
محمد ابراهیمی

کشتن

يكشنبه, ۸ مهر ۱۳۹۷، ۰۳:۱۳ ق.ظ

مثل حس کسی که آکواریوم داره ، دستاشو کرده تو آکواریومشو ماهی مورد علاقش که تنها ماهی آکواریوم هم هست رو گرفته و فشار میده تا خفه بشه.  چند بار ماهی از دستش لیز می خوره و فرار می کنه . چند بار تردید می کنه و ماهی رو ول می کنه . همش هم به این فکر می کنه مگه اصلا می شه ماهی رو زیر آب خفه کرد ؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ مهر ۹۷ ، ۰۳:۱۳
محمد ابراهیمی

بد خطی بد دردیه!

جمعه, ۶ مهر ۱۳۹۷، ۰۳:۰۵ ق.ظ

اوه مای گاد... خیلی وقته نیومدم اینجا، اوه شت ، ...و خلاصه از همین حرفایی که بعد یه مدت پست می ذاری میگی و زیر پوستی احساس شاخ بودن خاصی بهت دست میده .
از هفته ی دیگه قراره برم سر کلاس و شروع‌کنم به تدریس . هم خوشحالم هم استرس دارم . خوشحالم چون درس دادن و نقش معلم رو داشتن همیشه همیشه از کارای مورد علاقم بوده . تو یه زبانکده قراره درس بدم ، و مدیر زبانکده هم چند سال پیش معلمم بود . اگه بگم یکی از بهترین های معلم ها و حتی یکی از بهترین انسان هایی که دیدم ، باور کنید اغراق نکردم .خوشحالم که بهم اعتماد کرد و منو قبول کرد ، از یه طرفم می دونم که چقدر آدم دقیقی هستش  و کار کردن باهاش چقدر می تونه سخت باشه .
راستش چیزی که بیشتر از هر چیزی ذهنم و درگیر کرده ، دست خط ناجورمه ! دست خط من خیلی داغونه . شاید اینکه بابامم تا حالا هزاران بار بهم گوشزد کرده که دست خطت خیلی داغونه باعث شده کلا اعتماد به نفسم رو این موضوع مطلقا صفر بشه ! از الان استرس آخر ترم رو دادن که باید گزارش بنویسم و تحویل مدیر زبانکده بدم ! خودم بنویسم با این دست خطم؟ نه ناجور میشه . بدم به یکی دیگه که خطش  خوبه ؟ اینم ناجوره.  حالا به موقع هر تصمیمی  گرفتم در جریانتون می ذارم .احساس می کنم همون جلسه ای که تصمیم بگیرم یه چیز فارسی تو دفتر یکی از دانش آموزان بنویسم ، دقیقا جلسه بعدش پدر مادرش میان میگن آقا ناموسا این چه خطیه شما داری ؟
حالا احتمالا داریم می پرسین که فازت چیه اسکل خوب برو تمرین کن خطت خوب بشه ! که البته حق دارین . تا حالا چند باری سعی کردم ولی همون اولش تسلیم شدم . حتی یه بار در حال یادگیری بودم و  بعضی حروف رو ناقص یاد گرفته بودم و سعی می کردم ازشون تو نوشتم استفاده کنم که در واقع نه تنها بهتر نشد بلکه بدتر هم شد .
خلاصه که بد خط بودن از اون چیزی که فکر می کنید سخت تره . راستش بعضی موقع ها فکر می کنم اینکه تو فضای مجازی همه از کیبرد استفاده می کنند نه از دست خط واقعی خودشون ، امتیاز بزرگیه که فقط آدمایی مقل من درکش می کنن ! و اینکه منتظرم ببیتم‌کل این جریان زبانکده و درس دادن چه طور پیش میره . و البته منتظر آدما جدیدی که هم که احتمالا باهاشون آشنا خواهم شد هستم .  دیگه همین دیگه .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ مهر ۹۷ ، ۰۳:۰۵
محمد ابراهیمی

منم آدمم

يكشنبه, ۲۸ مرداد ۱۳۹۷، ۱۲:۲۰ ق.ظ

می خوام بگم منم آدمم . منم بعضی روز ها خوشحالم ، بعضی روز ها ناراحت . بعضی روز ها اینقدر انگیزه دارم‌که می خوام بترکم و بعضی روز ها هم پوچ ترین آدم رو کره ی زمینم . می خوام راجب اون روز هایی‌که پوچم‌بگم‌. روز هایی که شاید خیلی از شماها هم تجربش کرده باشین .
احساس پوچ بودن خیلی راحت به دست میاد . می تونه از یه سر رفتن حوصله سر رفتن‌باشه ، از بی هدفی باشه یا از ناراحتی . یه مدت یه سوالی‌که خیلی ذهنمو مشغول کردا بود اینه که من واقعا هدفم چیه ؟ می خوام آخرش به کجا برسم ؟ هنوزم دقیق نمی دونم ، شاید یه تصویر خیلی مبهم و تار تو ذهنم باشه ولی دقیق نمی دونم . و ندونستنش دیگه مثل قبلا اذیتم‌نمی‌کنه . یادمه چند سال پیش که داشتم برسرک رو می خوندم ، به صحنه ای رسیدم‌که گاتس و کاسکا دارن با هم حرف می زنن . گاتس می گه که(( شاید من خیلی قوی باشم و ۱۰۰ نفر هم نتونن حریفم بشن ، اما قدرت من در مقابل شما بی ارزشه . اعضای گروه همه یه هدف دارن که بهشون قدرت و می ده و به جلو می‌کشونتشون . اما من اینطور نیستم . من می جنگم ، چون تنها کاری که بلدم جنگیدنه ! از بچگی با شمشیر بزرگ شدم ، ناپدریم چیزی جز جنگیدن بهم یاد نداد . این تنهت کاریه که بلدم . می جنگم چون فقط نمی خوام شکست بخورم .))
به همین سادگی . شما نمی دونم ولی همین بی هدفی گاتس ، هدف مهمی به من داد . این که حتی اگه یه روزی نخوام هر طور شده پیروز بشم ، دلیل نمی شه که بخوام شکست بخورم ! اینکه یه لیوان پر نباشه ، دلیل بر خالی بودنش نیست . اینکه آب داخلش داغ نباشه ، دلیل بر سرد بودنش نیست . می خوام بگم تو اوم بدبختی ها به این فکر می کنم که شاید حوصله زور زدن واسه پیروز شدن ندارم ، اما با بی میلی هم‌که شده زور‌می‌زنم‌نبازم .بالاخره زنده بودن هم‌خودش موهبت و شانسی که فقط یه بار‌ نصیبمون می شه . کی می دونه فردا قراره چه اتفاقی بیوفته . و همینا واسه من کافیه که سعی کنم‌به جلو حرکت‌کنم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ مرداد ۹۷ ، ۰۰:۲۰
محمد ابراهیمی

اشک تمساح

يكشنبه, ۲۸ مرداد ۱۳۹۷، ۱۲:۱۷ ق.ظ

امروز پیش بزی بودم که بابام واسه قربونی کردن گرفته . نگاهش می کردم‌و دلم واسش می سوخت . در حیاط که باز می شد زور می زد که بره سمتش ولی طناب دور‌گردنش اجازه نمی داد . رفتم یکم نازش کردم . داشتم به این فکر می‌کردم یعنی می دونه منی که الان دارم نازش می‌کنم‌و دلم واسش می سوزه ، چند روز‌مشغول خوردنشه ؟ به این که الان راجب من چی فکر می کنه ؟ اون لحظه که دارن می‌کشنش به چی فکر می‌کنه ؟ نمی دونم ، نه من هیچ وقت می فهمم نه اون . پا شدم که برم که یهو دیدم با شاخش داره کمرشو می خارونه و بعد چند ثانیه نگاه من کرد . گفتم خوشت اومد ؟ کمرتم بخارونم واست ؟ :)) و البته همین کارو هم کردم ، با خودم گفتم  قبل از اینکه بمیره ، حداقل یه بار یه نفر یکم نازش کرده باشه . انگیزه ی کثیفیه مگه نه ؟ اشک تمساح به معنی واقعی .
انسان بودن خیلی جالب و در حال مسخرست . یادمه یه بار یه جایی خوندم که شاید تو روند تکامل انسان ، خودآگاهش  بیشتر از ناخودآگاهش و بیشتر از اونچه که باید رشد کرده و نتیجش شده موجودی به اسم انسان . فرقی نمی‌کنه چه موجودی هستین ، کلا هیچ راه فراری از دست انسان ها نیست .
اون بز بیچاره باعث شد برای اولین بار تو عمرم به گیاه خوار شدن فکر بکنم . همون روز که هنوز تو جو بودم ، برگشتم‌به مامانم‌گفتم که نظرت چیه دوتاییمون با هم‌گیاه خوار بشیم ؟ گفت من که مشکلی ندارم ، ولی تو چی  میخوای بخوری ؟ تو که نه سالاد می خوری ، نه سبزی . کلم و بادمجون و کدو و بامیه و کنگرم‌که نمی خوری ، زیاد اهل میوه خوردنم‌نیستی ، می خوای چی بخوری ؟ یکم‌که فکر کردم‌دیدم راست می‌گه . و قانع‌شدم که به اشک تمساح ریختنم ادامه بدم .  ادامش چون خیلی بی ربطه تو پست بعد می‌گم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ مرداد ۹۷ ، ۰۰:۱۷
محمد ابراهیمی

اسم شما چیه ؟

يكشنبه, ۷ مرداد ۱۳۹۷، ۰۱:۳۰ ق.ظ

یادم نیست دقیقا کی بود ، اما یادمه از یه جایی تصمیم گرفتم منتظر بقیه نباشم . تصمیم گرفتم هر کاری رو که فکر می کنم درسته انجام بدم  . اولش از کار های کوچیک شروع کردم . مثلا یه چهار راه تو شهرمون هست که به ندرت پیش میاد کسی پشت خط عابر پیاده شده . معلومه‌همه میرن روش و بعضیا هم که کلا می رن وسط چهار راه . هر سری رسیدم‌پشت چهار راه پشت خط عابر پیاده وایسادم‌که یه خورده هم فاصلش با چهار راه بیش تر از حد معموله . اولش یه خورده می ترسیدم ، احساس می‌کردم الانه که ماشین ها دونه دونخ بیاین مشت سرم و شروع‌کنن به بوق زدن که هی‌ مردک برو جلو تر یکم ! اما‌کم‌کم عادت کردم . عادت کردم‌به اینکه نباید منتطر اتفاق خاص یا جایزه ای چیزی باشی ، و اینکه‌من کار درست یا شاخی نمی‌کنم ، فقط کار بد رو انجام‌نمی دم ! همین .
اما خب به‌همین‌راحتیا نبود ، بعضی موقع ها انجام دادن کار درست بیشتر از رعایت قانون و خاموش کردن‌لامپ اضافی و فحش ندادن و ایناست . خیلی از ماها خیلی  موقع ها واسه اینکه اون چهره ی دوست داشتنی و مورد قبولی که داریم رو خراب نکنیم حاظریم عقاید ، نظرات ، شخصیت یا بهتره بگم خودمون رو زیر پا  بذاریم . اینجور مواقع انجام دادن کاری که فکر‌می‌کنی درسته خیلی هم راحت نیست . مخصوصا اگه قرار باشه پایه ای ترین باور هایی که دیگران راجبتون دارن رو بشکنید . و مخصوصا اگه‌مثل من ادم کم حرف ، خجالتی و بی سر زبونی باشید !
اما بازم تلاشم رو کردم . هنوزم از بحث کردن بدم میاد ، فقط خیلی مواقع حرفم رو زدم بعدش سکوت کردم . بعضی موقع ها هم فقط گوش دادم و حرص خوردم . و سعی کردم دیگه اون‌کسی‌نباشم‌که خودش رو موافق بقیه نشون‌میده . یادمه چند هفته پیش مامانم خیلی جدی برگشت زهم‌گفت ((محمد ، تو اصلا خدا رو قبول داری ؟ شیطان پرست که نیستی ؟)) منم‌گفتم‌مامان کسی که خدا رو باور نداره په طور شیطان رو باور داره که شیطان پرست بشه؟ :))  احساس می‌کنم دعوایی که همیشه خودم با خودم داشتم داره کمرنگ تر و کمرنگ تر میشه . اینکه آدم تو سر خووش بکوبونه واسه بهتر شدن بد نیست به نظرم . مثل کسی می مونه که تو آینه خووش رو نگاه می کنه . اینکه یه خودتون رو یه آدم خوشگل ببینید که راضی نیست و می خواد خوشگل تر شه ، خیلی فرق می کنه تا خودتون رو تخریب کنید و زشت ببینید . فکر‌نمی‌کنم من خودم رو زشت دیده باشم  ، اما همیشه با یه تصویر خیلی خیلی خوشگل تر مقایسه کردم خودم رو که باعث شده خودم رو زشت فرض کنم .
قدم بعدی ؟ هممم . شاید بتونم واقعا خودم باشم . شاید بتونم خارج از اون چیزی که بهمون تحمیل شده فکر کنم ، خارج از مد و اونجور که میخوام لباس بپوشم ، و اونجور‌که فضای مجازی‌می‌پسنده از خودم‌عکس نگیرم ، کامنت و استوری و لایو نذارم . و بتونم محمد باشم . محمدی که‌نمی دونم‌چه شکلیه ، شاید واقعا همینیم‌که الانم و زیادی همه‌چی رو بزرگ‌می کنم‌و جو برداشتم . شاید واقعا همه‌چی ساده تر از اون‌جیزیه که‌من‌فکر‌می‌کنم . شایدم نه .
یاد انیمه ی هانتر هانتر افتادم . پادشاه تکامل یافته ای که به دنیا میاد تا دنیا رو فتح کنه . فوق العاده قوی و باهوش . وقتی به دنیا میاد مادرش که در واقع یه مورچه‌ست رو می کشه( نپرسید چرا چطور ، خلاصه بگم نوع از خاص از‌مورچه هستن که‌تکامل‌پیدا‌می کنن) . بدون این که اسمش رو ازش بپرسه . و می مونخ پادشاهی که اسم نداره و همه اعلی حضرت صداش می‌کنن .
تا اینکه واسه پر کردن وقتش دستور میده قهرمان های بازی های فکری رو پیدا کنم و بیارن . بازی هایی مثل شطرنج . بعد از آوردن قهرمان هر رشته پادشاه قوانین اون بازی رو مطالعه می کنه و باهاشون‌مسابقه میده .‌و‌همشون هم بازی اول شکست می خورن و پادشاه می کشتشون . تا این که نوبت می رسه به یه بازی به اسم گونگی . این بازی وجود خارجی نداره و نویسنده صرفا واسه داستانش خلقش کرده ! یه بازی مثل شطرنج که علاوه بر طول و عرض ارتفاع هم داره و مهره ها می تونن روی هم‌قرار بگیرن . قهرمان این بازی یه دختر پونزده ساله‌ست که نابینا هم هست . واسه همین از پادشاه می خواد که بعد از هر حرکت با صدای بلند بگه حرکتش چی بوده .
پادشاه نخ یک بار ، بلکه ده ها و صد ها بار از این دختر شکست میخوره . پادشاه که یه موجود شکست ناپذیر و فوق العاده باهوشه که واسه فتح کل دنیا به دنیا اومده ، خودش رو از جلوی این دختر ناتوان می بینه . حتی یه بار به دختره که اسمش (کوموگی) عه‌میگه که بیا یه شرط ببنیدم . اگه من این بازی رو ببرم دست خودم رو قطع می کنم . تو هم یه چیزی‌که واسن مهمه رو باید بدی . و کوموگی میگه‌اگه‌من باختم جون من رو بگیر ! پادشاه تعجب می کنه و کوموگی ادامه می ده که تو یه خانواده فقیر به دنیا اومده ، و از طریق گونگی و قهرمان بودنش خرج خانوادش رو می ده‌. می گه که اگه من ببازم یعنی دگیه بهترین نیستم و دوباره سر بار خانواده ام‌می شم، پس لطفا منو بکشید ! پادشاه که متوجه میشه قطع کردن دستش خیلی شرط احمقانه ای بوده ، همون لحظه دست رو قطع می‌کنه . و به‌کوموگی‌میگه بازی رو شروع کن . کوموگی‌که ترسیده و متعجب شده در خواست پادشاه رو رد می‌کنه . پادشاه کوموگی رو تحدید به مرگ می‌کنه که بدش میاد حرفشو تکرار کنه . کوموگی میگه که تا دستتون رو مداوا نکنین من بازی نمی‌کنم، اگر هم‌می خواین من رو بکشین از‌گونگی استفاده کنین ! و پادشاهی که بازم خودشو ناتوان می بینه . تا اینکه بعد بازی کوموگی در حالی که داره‌ از‌پیش پادشاه میره میگه که میشه یه سوال بپرسم ؟ اسم شما چیه ؟
و پادشاهی داستان با اون عظمت تازه‌می فهمه‌که  چقدر اوضاعش داغونه و نمی دونه چند چنده با خودش !
بذارید اینم‌بگم‌ ، آخرش پادشاه در حالی که‌کور شده و بقل کوموگی دراز کشیده ، مدام می پرسه (( کوموگی ، هنوز اونجایی ؟ )) . و پادشاهی‌که قرار بود دنیا رو فتح کنه ، در حال گونگی بازی‌ کردن بقل یه دختر‌ می میره . البته خود کوموگی هم می میره اونجا . اینا رو که می خوندم ، اولین بار بود سر یه مانگا داشتم‌گریه می کردم ، یعنی یه ذره مونده حق حق بزنم :)))
همین دیگه . شما می دونین اسم تون چیه ؟ اگه نه اسم‌تون یادتون رفته یا از اول‌نمی دونستین ؟

پ.ن: اسم‌پادشاه مروئم بود که به معنیش میشه ((نوری‌که‌ بر همه چیز می‌تابه ))

پ.ن۲: متن احتمالا علظ املایی‌زیاد داره اما ببخشید حوصله تصحیحشون‌رو ندارم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ مرداد ۹۷ ، ۰۱:۳۰
محمد ابراهیمی

نمایشنامه

پنجشنبه, ۲۸ تیر ۱۳۹۷، ۰۱:۱۶ ب.ظ
یکی از سوالاتی که بعضی موقع ها از خودم می پرسم اینه که من آدم‌ تنهایی هستم یا نه ؟ راستش اگه بگم تنهام نامردیه ، اما در عین حال نمی تونم بگم تنها نیستم . من دوست صمیمی کم ندارم ، بیشترشون‌دوستای دوران دبیرستان هستن و حتی یکیشون از دوران راهنمایی . دوست شدن با آدما فقط در حد حرف زدن و خندیدن سخت نیست . اتفاقا راحت می تونم با بیشتر شخصیت ها کنار بیام و تحملشون کنم ! اما من دنبال دوست صمیمی یا معمولی نیستم .
اینطوری بگم ، زندگی من مثل یه نمایشنامه ی تک نفره می مونه . خودم با خودم کلنجار می رم ، خودم خودمو دوست دارم/ندارم ، خودم به خودم یاد می دم و خودمو نصیحت می کنم و دلداری می دم و... . وقتی حرف از دوست می زنم ، منظورم یه کسیه که اینقدر بشه بهش اعتماد داشت که بتونم این نمایش تک نفره رو دو نفره کنم ، یا حداقل یه تماشاچی پیدا کنم واسش ! شایدم حتی من بیخیاا این نمایش نامه ی حوصله سر بر شدم و این من بودم‌که به نمایش اون ملحق شدم ، کی چی‌میدونه !


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ تیر ۹۷ ، ۱۳:۱۶
محمد ابراهیمی