از جمعه ها بدممیاد . آخرین سالی که یادمه جمعه ها واسم واقعا مزه ی جمعه داشتن دوم دبیرستان بود . سوم دبیرستان دقیق یادم نیست اما یادمه جمعه ها کلاس داشتم . سال چهارمکه آخر هفته ها کابوسم بود . پنج شنبه تا یکشنبه سه تا از دبیر هامون با پرواز از تهران میومدن . دبیر فیزیک و زیست و ریاضی . یه زنگ کلاس ریاضی مون پنج شنبه بود و یکی دیگه جمعه صبح .اینجا واسه گرمای هوا مدرسه یک ساعت زود تر شروع میشه . یعنی ساعت ۷ صبح جمعه زنگ اول ما شروع می شد .البته بعضی موقع ها که پروازش با تاخیر می رسید و کلاس پنج شنبه ها رو فقط اخراش می رسید به کلاس ، مجبور بودیم جمعه ها ساعت ۶.۳۰ سرکلاس باشیم که روز قبلشو جبرانکنیم . معمولا هم بعدش مستقیم باید می رفتیم سر کنکور های ازمایشی سنجش. دوباره ظهرش ساعت ۳.۳۰ کلاس زیست و فیزیک شروع می شد تا ساعت ۸ شب . فرداش دوباره همین طور ، از ساعت ۷ تا ساعت ۱۲ ، ۳.۳۰ تا ۸ کلاس بودیم .
گذشت و مدرسه با همه ی بدبختیا و استرس ها و فشارهاش تموم شد . من موندم پشت کنکور . سالی که پشت کنکور بودم میتونمبگم سال عجیبی بود . راستش نمی دونم از کجاش بگم ، از دوستایی که اون سال داشتم ، از کارایی که میکردم ، دوست های مجازی ای که تو اون سال پیدا کردم یا از درسی که باید می خوندم و نخوندم . راستش دقیق یادم نیست به جمعه ها چه حسی داشتم تو اون سال :))
و اما می رسیم به اصل مطلب . دو سال گذشته جمعه ها از آزار دهنده ترین روزهای هفته بودن واسه من . اولین چیز خواب روز جمعهس که معمولا همه تا ظهر خوابن . و واسه من خیلی آزاردهندست. نه اینکه من نخوابم ، امااینکه بیدار میشم و یهو می بینم ساعت ۱۱.۴۵ دقیقس اذیتم می کنه . احساس می کنم چند ساعت از روزم رو انداختم تو سطل آشغال . مورد بعدی بعد از ناهار خوردنه . همینکه که جمعه ها تعطیله ، خودش به نوعی من رو آزار میده . اینکه صبح تا شب هیچ کاری نداری بکنیو هیچ چالشی نداری که اون روز پشت سر بذاری ، اون حس حوصله واسه من خیلی عذاب آوره . میشینم پای لپ تاپ . مس خوام یه فیلم نگاه کنم . یا فیلم ندارم یا تنبلیم میاد ! نمی دونم این تنبلیی که قبل از شروع کردن یه سریال ، فیلم ، کتاب ، انیمه و مانگا و هرچیز دیگه ای سراغ آدم میاد چه کوفتیه امامن به شخصه هنوز نتونستم این حس تنبلی مرموز و مضمن رو شکست بدم ! می رم تو گوشی ، تلگرام رو باز می کنم . می خوام به یکی پیام بدم اما هیچکسو پیدا نمیکنم . دوباره میرم تو لپ تاپ ، چند تا سایت و وبلگ همیشگی رو چک میکنم .یه نیم ساعتی همین جوری می گذره تا اینکه پا میشم و شروع می کنم به ورزش کردن . چند تا شنا و بارفیکس میرم . میرم کنار دیوار وایمیسم . رو دستام وایمیسم و سعی می کنمپامو از دیوارجدا کنم و کمکمتعادلمو حفظ کنم . خون مغزم جمع میشه و یه حس سر گیجه ی لذت بخشی بهم دست میده ! گوشیم یهو یه ویبره و میاد من فکمیکنم شاید کسی پیام داده . از رو نوتیفیکیشن های بالایگوشی نگاه میکنم میکنم و میبینم لابه لای پیام هایکانال ها که هرکدومشون دویست سیصد تا پیام نخونده دارن ، یکی هست که فقط دو سه تا پیام داره . کنجکاومیشم که کی میتونه باشه ؟ یعنی یه درصد امکان داره اون باشه ؟ تلگرام و باز میکنم و یهو میبینم یکی از کانالایی که دشتم بهش خورده بود و بزش کرده بودم ، چند تا پیام جدید داده و منکردم کسی پیام داده . می شینم پای لپ تاپ دوباره ، دوتا رو بازی می کنم و با میلی شروع میکنم به بازیکردن . و بقیه ی روز رو با تکرار همین چرخه و غرغر کردن که چرا الکی دارم وقتمو تلف می کنم میگذره . البته تازگیا یه چیز جدید پیدا کردم ، اینکه وبلاگمو باز میکنم ، آمار رو که تقریبا حفظم نگاهمیکنم تا ببینم تکون خورده یا نه ، کامنتا رو یه نگاه میکنم و یه این فکرمیکنمکه چی شد که کارمن به این وبلاگ رسید !
پ.ن : چند تا پشت قبلیگفتم حس خوبی دارم ، همون روزش رفتم دکتر و بهم گفت دستتو ترکوندی . تا یه مدت تو خونه دستتو آتل ببند ، و به هیچ وجه هم فعالیت سنگین نکن! :)))
پ.ن۲: تازگیا با حس جدید آشنا شدم . حس حسودی کردن . حسادتی کهگاهی اوقات به تنفر می رسه. واسه خودمم عجیبه . تو این چند وقته دارم انواع حسایی که قبلا حس نکرده بودم رو تجربه میکنم . نمی دونم دارم چه بلایی سر خودم میارم :))