MyAbsurdThoughts

دنبال کنندگان ۲ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
آخرین مطالب

پست سی ام !

سه شنبه, ۱۸ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۱۲:۴۹ ق.ظ

 توانایی جدیدم تو ربط دادن چیزا به هم‌دیگه گفتم بودم آره ؟ بهتون‌بگم که یه بار تو باشگاه بودم و این سری جدی جدی داشتم پرس سینه می رفتم . تنها هم‌نبودم و دوستم بود که بهم کمک کنه ، و منم از موقعیت استفاده کردم و ست آخر رو تا اونجایی که تونستم سنگین رفتم . ۴ تای اول رو خودم رفتم ، ۴ تای دوم رو با کمک رفتم و رسید به ۲ تای آخر . با خودم گفتم بسه همین قدر ، اما از اونور یه ندایی اومد کل پیشرفتی که قراره بکنی تو همین دوتای آخریه که می خوای نری . منم تنبلیو کنار گذاشتمو در حالی که دوستم داشت می گفت بسه دیگه به زور‌گفتم نه دوتا دیگه . خلاصه که دوتای دیگه رو با بدبختی رفتم . که یهو دیدم دوستم از اونور برگشت گفت ((بسه دیگه بابا چه خبرته ، حتما باید زیر هالتر جون بدی تا بیخیال بشی ؟ همینه دیگه همیشه همع جات درد می کنه )) .منم یه لبخندی زدم و نگاش کردم . گفت خنده داشت ؟ گفتم نه فقط من یه برداشت دیگه ای از حرفت کردم .
می خوام بگم‌مثل من نباشید ، زندگی یه فیلم نیست که اگه هیچ وقت تسلیم نشید آخرش همیشه پیروز می شید. گاهی اوقات هر چی بیشتر زور بزنید ، آخر سر فقط خودتون می مونید با یه بدن پر از آسیب دیدگی . به موقع تسلیم شدن رو یاد بگیرید به عبارتی.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۰:۴۹
محمد ابراهیمی

احساسِ ابرازات

يكشنبه, ۱۶ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۰۱:۳۱ ق.ظ

یادته بهتون گفتم یه زخمی دارم‌که بهش وابسته شدم ؟ راستش اینقدر‌ که موند رو دست راستم ، دیگه فکر‌نکنم‌نیازی باشه که خودم بازش‌کنم . چند وقتیه که چرک‌کرده ، و مدام در حال خون‌ریزیه و شدیدا هم درد می‌کنه . دارم‌به این فکر می کنم شاید از اول باید بهش بی توجهی می کردم تا خودش خوب بشه ، اما دیگه کار از کار‌گذشته . هر سری که بازش می‌کردم ، می دونستم که دردش هر‌چقدر هم که زیاد باشه ، موقتیه و بالاخره بعد چند روز تحمل کردن قابل‌ تحمل میشه . اما الان که دیگه مدام درد می کنه . دردی که واقعا کلافم‌کرده . این که نمی دونم‌کی قراره دوباره خوب بشه ، یا اینکه با این وضع عفونت اصلا قرار هست خوب بشه یا نه ، تحمل دردش‌رو غیر‌ممکن می کنه . دارم‌به این‌فکر میکنم شاید واقعا تنها راهش اینه دستم رو کلا قطع کنم . البته از اونجایی که راست دست هستم خیلی واسم سخت خواهد بود که با دست چپم این کارو بکنم. احتمالا خیلی کج و کهله و ناجور میشه ، و از اونجایی که  دیگه کل  دست راستم درد می کنه قطع کردنش خیلی دردناک تر میشه . البته از اوجایی که این مدت خون زیادی ازم رفته ، شایدم نتونم خون ریزی رو دووم بیارم و کارم تموم بشه . اما فکر نکنم زیاد مرگ دردناکی باشه . احتمالا کم کم چشمام سیاهی میره و بدنم بی حس میشه . بعد آروم دراز می کشم رو زمین و در حالی که سرم داره گیج میره آروم آروم چشمامو می بندم . و به این فکر می کنم اشتباه از خودم بود ، یا جفای روزگار بود ؟

هر چند روز یه بار این موقع ها از شب ، معمولا یه حالتی بهم دست می ده که اسمشو گذاشتم پریود احساسی . به این صورت که‌همه ی افکار‌پریشون بهم حمله می کنن . و البته منم جلوشون هیچ مقاومتی نشون نمیدم .منم هیچ مقاومتی نشون نمی دم و خیلی راحت خودمو درگیرشون می کنم.  همه ی شکست هایی که تاحالا خوردم یادم میاد و خودمو از بازنده ترین های دنیا می بینم . حتی‌گاهی اوقات تا بغض‌کردن هم‌پیش میرم . میرم تو گوگل دنبال جملاتی قصاری که مناسب حالمم می گردم ، جملات آدم هایی که اونا‌هم‌مثل من خودشون رو مفلوک می دیدند. بعضی موقع ها هم میرم تو‌یوتیوب و دنبال try not to cry challenge  میگردم. یادمه یه بار داشتم یه بازی پروفشنال دوتا۲* نگاه می کردم که گزارشگر  بازی گفت اگه احساس کنی جدا از آیتم هایی که داری به یه آیتم دیگه نیاز داری تا بتونی کاری‌کنی ، اون‌موقع‌ست که می فهمی تیم حریف از شما جلو تره . و اما اگه‌احساس کنی که به دوتا آیتم نیاز داری که بتونی کار‌ی کنی ، اون موقع‌‌ست که دیگه باید بدونی بازی رو باختی ! راستیتش وقتی به خودم نگاه می کنم تو خیلی چیزا دوتا آیتم عقبم . در واقع اگه شرایط موجود همه گی درست پیش برن و همه چی به طور معجزه آسایی خوب پیش بره ، بازم کافی نیست :))
یادتونه بهتون‌گفتم بلد نیستم بنویسم ؟ الان‌دارم‌میفهمم . اینکه بلد نیستم‌داستان ، شعر ، یه متن قشنگ یا اینجور چیزایی بنویسم اما می تونم بدون تفکر قبلی شروع به نوشتن‌کنم و دست پا شکسته احساساتمو بنویسم . ترم‌پیش استاد ادبیاتمون مارو مجبور‌کرد که یه شعر بنویسیم . چند تا کلمه داد و گفت‌یه شعری بنویسن‌این‌کلمه ها توش باشن .ماهم به هر بدبختی یود نوشتیم و جلسه بعد واسش بردیم و دونه دونه شعر هارو مای تخته نوشتیم و بلند خوندیم . با داغون بودن شعر ها کاری ندارم ، چیزی که می خوام‌بگم اینه که یادمه اون روز استاد بهمون‌گفت بچه ها فکر‌نکنین این شعر هایی که نوشتین یه‌مشت چرت و پرته ، بلکه این شعر‌ها می تونن نشون دهنده ی تفکرات ، احساسات و حتی ناخوآگاه شما باشم و‌اگه‌از‌من می شنوید شعراتو واسه خودتون نگه دارید و در آینه دوباره واسه خودتون بخونیدشون .خب الان منم دارم‌همین کار رو می کنم ، احساساتمو می نویسم .و این حس خوبی میده بهم . بهتون‌گفتم این وبلاگ مثل دوست شده واسم . می خوام‌بگم اینه که الان دارم به جای یه دوست واقعی با وبلاگم حرف میزنم  ، تقصیر خودمه یا جفای روزگار؟ اصلا مگه اینکار چه بدی داره  که همچین سوالی می‌پرسم ؟ 

دوتا۲: یه بازی آنلاین که دوتا تیم پنج نفره با هم مسابقه میدن . یکی از قابلیت هایی که بازی داره اینه که با پول هات آیتم می خری و هیرو ی شما قوی تر میشه .

پ.ن: از اونجایی که این پست در‌ناراحتی‌نوشته شده ، زیاد جدی‌نگیرید !

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۱:۳۱
محمد ابراهیمی

پست بیست و هشتم !

چهارشنبه, ۱۲ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۰۲:۲۸ ب.ظ

یکی از اثرات این یگی دو ماهی که دارم وبلاگ می نویسم اینه یاد گرفتم از هر موضوع بی ربطی یه چیزی واسه نوشتن در بیارم . یا به عبارتی مهارتم در ربط دادن گودرز به شقایق بسیار بالا رفته . مثلا چی ؟ داستان زیر رو بخونید .
چند روز پیش تو باشگاه بودم که یکی از بچه های باشگاه که بدن خیلی خوبی هم داره اومد . منم طبق معمول داشتم یواشکی نگاهش می کردم و با خودم می گفتم دمش گرم چه بدنی داره . از دور منو دید و یه سلام احوال پرسی کردیم . کلا رابطمون در همین حده ، در حد همین ((سلام داداش خسته نباشی )) و (( قربونت سلامت باشی)) ها .خلاصه که چند دقیقه گذشت که من یه حرکتی رو باید می رفتم که نیاز به کمک داشتم و از اونجایی که تنها بودم به ناچار به همین دوست عزیز بدن خوشگلمون گفتم بیاد کمکم کنه . این دوستمون هم گه اسمش نمی دونم چیه اومد کمکم کنه . اومد نزدیکم ، چند ثانیه گذشت که یهو دیدم بوی سیگار میده . در همین حین یهو شروع به حرف زدن کرد و دهنش یه بوی سیگاری می داد که انگار همین الان یه پاکت سیگار رو تموم کرده . و همون جا بود که همه ی تصوراتم ازش خراب شد و به جای یه ورزشکار با بدن خوب تبدیل شد به یه سیگاری داغون :))
خب الان چه ربطی داشت ؟ ربطش این بود که به این نتیجه رسیدم که شاید بعضیا از دور خیلی کار درست به نظر بیان ، اما وقتی نزدیکشون میشی و وارد جزئیات میشی میفهمی چقدر تصورت اشتباه بوده و اوضاعشون برعکس اونیه که فکر می‌کردی ! و برعکسش . البته نه اینکه تازه به این نتیجه رسیده باشم ، ولی وقتی اینطور چیزایی واست اتفاق میوفن خودت به این نتیجه می رسی ، تاثیرش خیلی بیشتره تا اینکه جایی بخونی یا یکی دیگه بهت بگه . بازم از این‌مدل پست ها می ذارم واستون :))

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۴:۲۸
محمد ابراهیمی

Anti-climax

چهارشنبه, ۱۲ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۰۲:۵۷ ق.ظ

احساس می‌کنم وارد یه مرحله جدید از زندگی شدم. در واقع می تونم بگم یکی دو هفته ایه که خودمم نمی دونم دارم چی کار‌می‌کنم . منی‌ که اگه چند دقیقه دیر می رسیدم سر کلاس احساس می کردم دارم به استاد بی احترامی می کنم ، الان به لولی رسیدم چند تا چند تا کلاس هارو نمی رم ! این رو به عنوان مثال‌گفتم ، خودتون برداشت جز به کل‌کنید بقیه ماجرا رو هم حدس بزنید . وقتی بهش فکر می کنم انگار‌که یا خودم لج‌کردم . ولی ضمیر ناخودآگاه عزیز هنوز بهم نگفته دلیل این کارا چیه .
البته این مرحله جدید فقط مختص بی خیالی نیست ، افکارم‌ چند وقته خیلی پریشون شدن . در این حد که میام یه چیزی‌بنویسم‌یکم ذهنم خالی شه ، دو خط می نویسیم و دیگه چیزی به ذهنم نمی‌رسه . اینی که الان می بینید دارم می نویسم واسه اینه که روی خودمو کم‌کنم :)) واسه اینکه ذهن عزیزم فکر نکنه با این مسخره بازیا من کم میارم و بیخیال میشم .
بهتون گفته بودم که منو چه به نوشتن ؟ خب یکی از دلایلی که هیچ وقت سمتش نرفتم نداشتن  اعتماد به نفس بود . در واقع یکی از دلایلی هم که این وبلاگو زدم هم همین بود که به خودم ثابت می کنم می تونم چند تا جمله هر‌ چند مسخره ی بی محتوا از خودم بنویسم . باید بگم به لطف این وبلاگ داشتم به این نتیجه می‌رسیرم‌ تو پیچوندن حرف و با کنایه و استعاره حرف زدن مهارت دارم. ولی خب زندگی نامرد تر از اینهاست ، همیشه از جایی که انتظارشو ندارین بهتون حمله می کنه . چه ربطی داشت ؟ ربطش اینه که وقتی داشتم به این اعتماد می رسیدم که هرچی رو که می خوام بنویسم ، چیزایی رو شنیدم که نباید می شنیدم و خیلی راحت اعتماد به نفسم از بین رفت .
یادتونه بهتون گفتم اگه‌می خواین کار خوبی‌بکنید ، واسه اینکه واقعا باور دارید کار خوبیه انجام بدید ؟  الان یه همچین موقعیتی واسم پیش اومده . اینکه می خوام یه کاریو که خیلی دوست دارم‌انجام بدم اما نه اونجوری که خودم می خوام ! مثل یه بازیگری که آرزوشه یه روز اسکار ببره . بالاخره یه سال نامزد اسکار میشه و اسکار رو هم‌میبره اما راضی نمیشه چون متوجه‌میشه اون سال به جز خودش بقیه ی نامزد های اسکار خیلی سطح پایین بودن و این حس بهش دست میده که واقعا لیاقت اسکارش رو داره یا نه ؟ اگه چند تا بازیگر درست حسابی نامزد شده بودن بازم می تونست ببره یا نه ؟ یه چیزی تو این مایه ها :))

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۲:۵۷
محمد ابراهیمی

یه لقمه ی بزرگ تر از دهن ، یه نبرد خیلی ناعادلانه

دوشنبه, ۳ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۰۲:۳۶ ب.ظ

صحنه ای رو تصور کنید که یه اسب پاش شکسته و دیگه‌امیدی نیست مثل روز اولش بشه .یه نفر میره یه تفنگ بیاره که اسب رو راحت کنه اما یه نفر دیگه‌میزنه زیر گریه که تو روخدا این کار رو نکن باید راه دیگه ای هم باشه . تفر سومی‌هم هست تو این صحنه که هیچ عکس العملی نشون نمی ده . صحنه ای که تو فیلم ها خیلی زیاد دیدین . همیشه فکر می کردم ، تو همچین صحنه ای من نقش اون آدم قوی رو دارم‌که احساساتش‌رو کنترل می کنه و می تونه معقولانه فکر‌کنه و تصمیم بگیره . اما تو این یکی سالی‌که گذشت ، کم کم به این نتیجه رسیدم که من حتی اونی که نگاه می کنه و عکس العملی نشون نمی ده هم نیستم ، بلکه اونیم که زار زار می زنه زیر گریه و دنبال یه معجزه می گرده . فکر می کردم که یه بی احساسم که احساسات نمی تونه من رو متزلزل کنه . اما تو این یک سالی که گذشت خلافش بهم ثابت شد . نه این‌که به این نتیجه برسم که آدمی احساساتی هستم.  اما فهمیدم نقطه ضعف من همون یه ذره احساساتیه که دارم. واحساساتم تبدیل شد به دشمن جدید فرضی من . یه دشمن نامرد ناجوانمرد که دقیقا از اونجایی که انتظارشو نداشتم منو زد زمین . اول پاهامو گرفت و قفل کرد و زور زد که پام رو بشکونه . من تسلیم نشدم تا اینکه پام شکست . رفت سراغ دستام . یکیشون رو شکست و من هنوز تسلیم نشده بودم .بعضی موقع ها حتی یه لبخندی هم بهش می زدم که فکر‌کردی من بیدی ام که با این باد ها بلرزم؟ تا اینکه رفت سراغ دست راستم که فهمیدم موقع تسلیم شدنه . تند تند دستامو کوبیدم زمین به نشانه ی تسلیم شدن ، اما‌گوش نکرد . فقط یه پوز خند زد . از پوزخندش می شد فهمید که می خواد بگه  فعلا دارم برات ، هنوز‌ چند تا استخون دیگه هم داری . ۸ نفر تماشاچی دارن نگام می‌کنم .نگاشون میکنم و ازشون کمک می خوام. دو نفرشون همش غرغر می‌کنن که چرا اینقدر داد می زنی و گریه می کنی . ۲ نفر دیگشون دارن می خندن  و میگن (( بازم با این یارو دست به یقه شدی ؟؟))  و یه مشت به پاپکورن هاشون میزنن و می ذارن دهنشون و با اشتیاق نگاه می‌کنند . از اول‌هم میدونشتم نباید از اونت کمک‌بخوام .یه نفرشون میگه(( من‌میدونستم آخرش اینجوری میشه ، اما عمدا بهت گفتم تو میتونی شکستشون بدی . میدونستم دیر یا زود این نبرد فرا میرسه و راه فراری نداری . می خواستم زود تر این اتفاق‌بیوفته که راحت بشی.)) یکی دیگشون میگه (( تو اولین نفر نیستی ، یکم‌تحمل کن تموم میشه )) .و انتظار داره که این جمله به من‌کمک کنه تو مبارزه . یکی دیگشون یه پوزخندی میزنه و میگه(( دوتا دست و یه پا و چندتا استخون‌کوچیک که دیگه این همه داد و فریاد نداره. به اونجات بگیر بابا)) . فقط یه نفر دیگه مونده . حواسش نیست . صداش می زنم اما مثل اینکه گوشاش ضعیفه و درست نمی فهمه . شایدهم خودشو میزنه میزنه به نفهمی ، وسط مبارزه من چطوری تشخیص بدم . سعی می کنم با و اشاره بهش بگم‌کمکم کن . چشمام تار می بینه و اونم دور وایساده . از‌جاش تکون می خوره و نمی تونم تشخیص بدم دور شده یا نزدیک . احساساتم‌ سفت پام رو میگیره اگه‌تکون بخوری این رو هم می شکونم . اما‌اون گوشاش ضعیفه و متوجه نمیشه . شایدم خودشو زده به نشنیدن . و بازم تکون میخوره . احساساتم که ترسیده ، یه زوری‌میزنه پام رو از زانو میشکنه . بعدش میره سراغ گردنم . بهم میگه خوش حال نباش نمی‌کشمت ، جوری‌گردنو می شکنم که بتونی نفس بکشی و همچنان زنده بمونی .گردمو می شکونه من رو رها می کنه . من می مونم و بدنی که دیگه نمی تونه تکون بخوره و فقط نفس می کشه . نفس کشیدنش که صدای خرناس میده .

پ.ن : خودمم نمی دونم چی نوشتم . فقط شروع کردم به نوشتم و فی البداهه هر چی اومد به ذهنم نوشتم‌که آخرش این شد . دوست ندارم دوباره بخونمشو ویرایشش کنم ، می خوام همین جوری بمونه .
پ.ن۲: یادتونه‌گفتم یه زخم دارم رو بدنم ؟ امروز رسما اعلام‌می‌کنم به یه سرطان بدخیم تبدیل شده

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۴:۳۶
محمد ابراهیمی

I've seen too much

جمعه, ۳۱ فروردين ۱۳۹۷، ۱۰:۴۶ ب.ظ

امروز داشتم بر می گشتم خونه ، که دیدم یه گربه خیلی کوچولو وسط خیابون وایساده .اندازه یه کف دست بود . از ترس‌پاهاش داشت می لرزید و خشکش زده بود و همش میو میو می کرد. کنار خیابون وایسادم که برم برش دارم ، دیدم خیابون شلوغ شد و چند تا ماشین داره میاد . ترسیدم برم برش دارم ، گفتم ماشینا می بیبینش و چیزیش نمیشه و بعد که خلوت شد می رم برش می دارم.کنار خیابون وایساده بودم که یهو یه پژو اومد و زد به گربه کوچولو . گربه افتاد و زمین شروع‌کرد به دور خودش پیچیدن . داشتم به این فکر‌می کردم که شاید نمرده ، شاید فقط دست یا پاهاش شکسته . تو همین فکرا بودم که پشت سر پژو یه هیوندا توسان اومد و دقیقا از روی گربه ی بیچاره رد شد و گربه کوچولو جلوی چشمام له له شد ! و روز مسخره‌ام به واسه این صحنه مسخره تر هم شد .
نکته اخلاقی اینکه اگه یه وقت کسیو دیدی که نیاز به کمک داره ، مثل من درنگ نکنید و همون لحظه برین به‌کمکش!

پ.ن:به این‌نتیجه رسیدم‌که وقتی‌حالم‌خوبه و همه‌چی رو به راهه اصلا حس و حال نوشتن ندارم . همین چند روز‌ پیش که خیلی شاد و شنگول بودم هرچی زور‌ زدم چیزی بنویسم نتونستم . هر وقت حالم گرفته میرم تلگرام که با یکی حرف بزنم ، یاد دفعه هایی میوفتم‌که فلان کس فلان بار زد تو ذوقم یا اون سری دبمو شکوند ولش کن . می خوام‌زنگ‌بزنم به کسی که بریم بیرون ، که بازم به دلایلی نمیشه . تا اینکه از سر فلاکت  شروع می کنم‌به نوشتن . می‌گفتن وبلاگ نویسا خیلی مفلوک هستن ، فک کنم منم دارم به اون لول می رسم :)) پست قبلی چیزای قشنگی‌توش ننوشته ، و موقع نوشتنش خیلی عصبانی و ناراحت بودم . رمزش ۱۲۳۱۲۳۴ هست اگه یه موقع خواستین بخونین .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ فروردين ۹۷ ، ۲۲:۴۶
محمد ابراهیمی

تا حالا شده بخواین دیوونه باشین ؟

جمعه, ۳۱ فروردين ۱۳۹۷، ۰۹:۰۰ ب.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۳۱ فروردين ۹۷ ، ۲۱:۰۰
محمد ابراهیمی

چطور بفهمیم عاشق شدیم ؟

جمعه, ۳۱ فروردين ۱۳۹۷، ۰۷:۰۵ ب.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۳۱ فروردين ۹۷ ، ۱۹:۰۵
محمد ابراهیمی

شما بگین چی کار‌ کنم ؟4

چهارشنبه, ۲۹ فروردين ۱۳۹۷، ۰۴:۵۴ ب.ظ

فرض کنید شما یه ورزشکار حرفه ای هستید . همیشه هدفتون این‌بوده که بتونید رکورد‌پرس سینه ی جهان رو جا به جا کنید و به همین خاطر مدت خیلی خیلی طولانی تمرین کرده اید. به دلیل تمرکز زیادی رو سینه ، بدنتون تناسب و زیباییش رو از دست داده و خیلی ها این رو به شما گوشزد می کنن اما‌ از اونجایی‌که شما به هدفتون نزدیک تر میکنه واستون مهم نیست . تا اینکه یه روز از این همه تمرین کردن خسته میشید ، احساس می‌کنید که دیگه آماده اید و وقتشه که رکورد رو جا به جا‌کنید .وزنه هارو آماده می‌کنید ، مچ بند هاتون رو سفت می بندید و میرید زیر هالتر می خوابید که وزنه رو بلند کنید . دفعه ی اوله که شما دارید به قصد شکستن رکورد قبلی ، رکورد  میگیرید ، و تنها هستین و هیچ کس هم نیست که کمکتون کنه ‌. نفستونو حبس می کنید تو سینه ، وزنه رو بلند می کنید و مییرید که پرس‌اول رو‌انجام بدید اما یهو یه صدای ترق تو شونتون می شنوید ، شونتون درد شدیدی می گیره و مجبور میشید هالتر رو ول کنید ، هالتر‌ میوفته رو قفسه سینه‌تون و جدا از آسیبی که به شونتون‌ رسیده چند تا از دنده هاتون‌هم می شکنه . و تا یه مدت طولانی‌نه تنها نمی تونین‌ورزش کنین‌ ، بلکه به دلیل شکستگی دنده هاتون تا یه مدت حتی موقع نفس کشیدن‌هم سینه‌تون درد میگیره .
یه مدت طولانی می گذره و بالاخره توانایی اینکه ورزش کنید رو بدست میارید . اتفاقی که سری قبل افتاده نه تنها شما رو پشیمون نکرده بلکه حریص تر هم شدید .همش به این فکر میکنید که نفر قبلی که این رکورد رو زده چه تمرین هایی کرده؟ چه مدت تلاش کرده ؟اونم مصدوم شده و تسلیم نشده ؟  و سوال هایی از این قبیل .اما از طرف دیگه یه ترسی تو وجودتون افتاده که به شما اجازه‌نمی ده دوباره امتحان کنید . احتمالا اگه این‌سری دوباره مصدوم بشین دیگه هیچ وقت نمی تونید سمت ورزش برید . و دور رکورد زدن و هدفی که از وقتی یادتونه رو داشتید رو باید خط بکشید .  شما باشید چی‌کار‌میکنید ؟

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ فروردين ۹۷ ، ۱۶:۵۴
محمد ابراهیمی

جمعه هایی که من می‌گذورنم

جمعه, ۲۴ فروردين ۱۳۹۷، ۱۱:۴۲ ب.ظ

از جمعه ها بدم‌میاد . آخرین سالی که یادمه جمعه ها واسم واقعا مزه ی جمعه داشتن دوم دبیرستان بود . سوم دبیرستان دقیق یادم نیست اما یادمه جمعه ها کلاس داشتم . سال چهارم‌که آخر هفته ها کابوسم بود . پنج شنبه تا یکشنبه سه تا از دبیر هامون با پرواز از تهران میومدن . دبیر فیزیک و زیست و ریاضی . یه زنگ کلاس ریاضی مون پنج شنبه بود و یکی دیگه جمعه صبح .اینجا واسه گرمای هوا مدرسه یک ساعت زود تر شروع میشه . یعنی ساعت ۷ صبح جمعه زنگ اول ما شروع می شد .‌البته بعضی موقع ها که پروازش با تاخیر می رسید و کلاس پنج شنبه ها رو فقط اخراش می رسید به کلاس ، مجبور بودیم جمعه ها ساعت ۶.۳۰ سر‌کلاس باشیم که روز قبلشو جبران‌کنیم . معمولا هم بعدش مستقیم باید می رفتیم سر کنکور های ازمایشی سنجش. دوباره ظهرش ساعت ۳.۳۰ کلاس زیست و فیزیک شروع می شد تا ساعت ۸ شب . فرداش دوباره همین طور ، از ساعت ۷ تا ساعت ۱۲ ، ۳.۳۰ تا ۸ کلاس بودیم .
گذشت و مدرسه با همه ی بدبختیا و استرس ها و فشارهاش تموم شد . من موندم پشت کنکور . سالی که پشت کنکور بودم میتونم‌بگم سال عجیبی بود . راستش نمی دونم از کجاش بگم ، از دوستایی که اون سال داشتم ، از کارایی که می‌کردم ، دوست های مجازی ای که تو اون سال پیدا کردم یا  از درسی که باید می خوندم و نخوندم . راستش دقیق یادم نیست به جمعه ها چه حسی داشتم تو اون سال :))
و‌ اما می رسیم به اصل مطلب . دو سال گذشته جمعه ها از آزار دهنده ترین روزهای هفته بودن واسه من . اولین چیز خواب روز جمعه‌س که معمولا همه تا ظهر خوابن . و واسه من خیلی آزاردهندست. نه اینکه من نخوابم ، اما‌اینکه بیدار میشم و یهو می بینم ساعت ۱۱.۴۵ دقیقس اذیتم می کنه . احساس می کنم چند ساعت از روزم رو انداختم تو سطل آشغال . مورد بعدی بعد از ناهار خوردنه . همینکه که جمعه ها تعطیله ، خودش به نوعی من رو آزار میده . اینکه صبح تا شب هیچ کاری نداری بکنی‌و هیچ چالشی نداری که اون روز پشت سر بذاری ، اون حس حوصله واسه من خیلی عذاب آوره . میشینم پای لپ تاپ . مس خوام یه فیلم نگاه کنم . یا فیلم ندارم یا تنبلیم میاد ! نمی دونم این تنبلیی که قبل از شروع کردن یه سریال ، فیلم ، کتاب ، انیمه و مانگا و هرچیز دیگه ای سراغ آدم میاد چه کوفتیه اما‌من به شخصه هنوز نتونستم این حس تنبلی مرموز و مضمن رو شکست بدم ! می رم تو گوشی ، تلگرام رو باز می کنم . می خوام به یکی پیام بدم اما هیچکسو پیدا نمی‌کنم . دوباره میرم تو لپ تاپ ، چند تا سایت و وبلگ همیشگی رو چک میکنم .یه نیم ساعتی همین جوری می گذره تا اینکه پا میشم و شروع می کنم به ورزش کردن . چند تا شنا و بارفیکس میرم . میرم کنار دیوار وایمیسم . رو دستام وایمیسم و سعی می کنم‌پامو از دیوار‌جدا کنم و کم‌کم‌تعادلمو حفظ کنم . خون مغزم جمع میشه و یه حس سر گیجه ی لذت بخشی بهم دست میده ! گوشیم یهو یه ویبره و میاد من فک‌میکنم شاید کسی پیام داده . از رو نوتیفیکیشن های بالای‌گوشی نگاه میکنم می‌کنم و میبینم لابه لای پیام های‌کانال‌ ها که هرکدومشون دویست سیصد تا پیام نخونده دارن ، یکی هست که فقط دو سه تا پیام داره . کنجکاو‌میشم که کی میتونه باشه ؟ یعنی یه درصد امکان داره اون باشه ؟ تلگرام و باز میکنم و یهو میبینم یکی از کانالایی که دشتم بهش خورده بود و بزش کرده بودم ، چند تا پیام جدید داده و من‌کردم کسی پیام داده . می شینم پای لپ تاپ دوباره ، دوتا رو بازی می کنم و با میلی شروع می‌کنم به بازی‌کردن . و بقیه ی روز رو با تکرار همین چرخه و غرغر کردن که چرا الکی دارم وقتمو تلف می کنم میگذره . البته تازگیا یه چیز جدید پیدا کردم ، اینکه وبلاگمو باز میکنم ، آمار رو که تقریبا حفظم نگاه‌میکنم تا ببینم تکون خورده یا نه ، کامنتا رو یه نگاه میکنم و یه این فکر‌میکنم‌که چی شد که کار‌من به این وبلاگ رسید !


پ.ن : چند تا پشت قبلی‌گفتم حس خوبی دارم ، همون روزش رفتم دکتر و بهم‌ گفت دستتو ترکوندی . تا یه مدت تو خونه دستتو آتل ببند ، و به هیچ وجه هم فعالیت سنگین نکن! :)))

پ.ن۲: تازگیا با حس جدید آشنا شدم . حس حسودی کردن . حسادتی که‌گاهی اوقات به تنفر می رسه. واسه خودمم عجیبه . تو این چند وقته دارم انواع حسایی که قبلا حس نکرده بودم رو تجربه میکنم . نمی دونم دارم چه بلایی سر خودم میارم :))

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ فروردين ۹۷ ، ۲۳:۴۲
محمد ابراهیمی