MyAbsurdThoughts

دنبال کنندگان ۲ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
آخرین مطالب

و در ادامه

دوشنبه, ۲۱ خرداد ۱۳۹۷، ۱۲:۵۸ ق.ظ
کم کم دارم می فهمم چرا این حجم عظیم از آهنگ ها ، فیلم ها ، شعر ها و کتاب ها راجب عشق و عاشقی هستن . چی بهتر از این ؟ همیشه می گفتم چرا همه اینقدر رو این موضوع تاکید دارن ؟ بس نیست دیگه ؟ اما می فهمم این بخش از احساسات آدمی اینقدر پیچیده و دردناک و در عین حال شیرین و ساده هست که هیچ وقت حرف زدن ازش بس نیست . از چیزایی که خیلی واسم مضحکه اینه بعضی ها خیلی اسرار دارن عشق همش دروغه و چیزی جز هورمون نیست . خب مگه احساسات ما چیزی به غیر از همین هورمون ها و پیام های عصبیه ؟ خب استرس و خوشحالی هم چیزی جز هورمون نیستن. آدرنالین و دوپامین کیلو چند؟ 
چظور بفهمیم عاشق شدیم ؟ سوالیه که خودتون باید بفهمید . ولی می خوام یکی از آخرین نتایجی که بهش رسیدم رو بنویسم.یه نفر که دوستش دارین یا عاشقش هسین رو تصور کنین . از خودتون بپرسید چرا عاشقش هستین ؟ چی میاد تو ذهنتون ؟ یه جواب محکم و قاطع ؟ یا کلی جواب کوچولوی مختلف ؟ تصویری که تو ذهنتون به وجود میاد ، یه ستون محکمه یا کلی آجر کوچولو ؟ به این نتیجه رسیدم اگه اون تصویر اجرای کوچیک کوچیک میاد تئ ذهنتون عشقتون واقعی تره احتمالا . کلی خاطره و حرف های کوچیک ، کلی دلیل مختلف که همش باهم به ذهنتون نمی رسه اما هرسری یه تیکه آجر کوچیک تو ذهنتون پیدا می کنید . و در نهایت وقتی بهش نگاه می کنید این دیواری  به وجود میارن که اون ستون در مقابلش کوچیک و ناچیز به نظر میاد . شاید یکی از دلایلی که هیچ وقت حرف زدن از عشق کافی نیست همینه . همیشه یه سری آجر هستن که پیداشون نمی کنی . و دقیقا وقتی فکر می کنی پیداشون کردی و دیگه تموم شده ، بازم چند تا دیگه پیدا می کنی .
حالا نصور کنید می خواید این عشق رو بشکنید . از بین بردن یه ستون راحت تره یه یه دیوار خیلی عظیم ؟ اگه پایه ی ستون رو بشکنی ستون سقوط می کنه و به دنبالش کل بنایی که نگهش داشته(اگه وجود داشته باشه).ارتفاع رو شاید بشه راحت از بین برد ولی طول دیوار خیلی انرژی می خواد.  کراش هم مثل همین می مونه. ستونی که فقط میره بالا ، و در نهایت ((می پره)). 
یه چیز دیگه ای که می خوام بگم اینه که واسه آدما پیش میاد که عشق رو اشتباه می گیرن . مثلا چه جوری ؟ مثلا من عاشق موسیقی ام و خیلی روم تاثیر می ذاره ولی خوذم هیچی بلد نیستم . مطلقا هیچی . و بعدش بیام دنبال کسی بگردم که خیلی قشنگ ویالون میزنه یا آواز می خونه . همچین عشقی قشنگ نیست به نظرم ، اصلا و به هیچ وجه . مثل یه ستون می مونه که از همون اولشم ترک خورده و کج شده .
یادمه یه چیز دیگه هم می خواستم بگم ولی یادم نیست .یه لینک واستون یه موسیقیه ، برید گوش بدید و فیض ببرید. بلد نیستم چه طوری میشه آهنگ گذاشت اینجا ، لینکش رو هم تو سایت ایرانی پیدا نکردم . اگه خواستید دانلود کنید و نتونستید بهم بگید بهتون بگم چطور. 
https://www.youtube.com/watch?v=zoT2MgT2LVI
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ خرداد ۹۷ ، ۰۰:۵۸
محمد ابراهیمی

در ادامه ی تولیدات بی محتوای وبلاگ

شنبه, ۱۹ خرداد ۱۳۹۷، ۱۲:۱۸ ق.ظ

فکر کنم یه عذر خواهی به این‌وبلاگ بده کارم . شدم مثل این هایی که هروقت زنگ‌می زنن‌بهت یه کاری واست دارن . هر وقت میام سراغ این وبلاگ یا بی حال و حوصله ام یا عصبانی .خب نوشتن چس ناله ها تو وبلاگی به این سوت و کوری فکر کنم از مظلومانه ترین نوع چس ناله باشه . بگذریم. چه شب زشتی . جمعه‌ست و خیابون ها شلوغ . تقریبا از همه چی شلوغی بدم میاد . هوا هم به شدت گرم . در حدی که چند روز پیش برای اولین بار احساسی شبیه احساس گرما زده شدن داشت بهم دست می داد. جو امتحانات هم کم کم داره خودشو نشون می داد. امروز یکی که نمی دوستم‌ کیه پیام داده بود جزوه خواسته بود . نمی دونم چرا همه فکر می کنن من جزوه می نویسم . یادم نمیاد حتی یه بار هم نو چهار ترم گذشته به کسی جزوه داده باشم .
می گن بهترین دفاع حمله‌ست . بذارید یکم از اتفاق ها و فانتزی های خوبم بگم واستون . همین چند دقیقه پیش رکورد زدم و تونستم ۵۰تا شنا برم . الانم کوفتگی دستامو حس می کنم ، یکم‌نفس نفس می زنم و تپش قلبم و حس می کنم . خیلی دوست دارم احساس خستگی رو . چند روز پیش داشتم می رفتم جایی که نزدیکای خونمون یه بچه گربه دیدم . وسط کوچه بود و به زور و زحمت داشت راه می رفت . از بس که لاغر بود و ضعیف . رفتم برش داشتم و سوار شدم که برگردم طرف خونه . ترسیده بود و دستمو چنگ می زد اما ضعیف تر و کوچیک تر از اونی بود که اذیتم کنه . رسیدم دم در خونه .رفتم واسش یکم از غذا های سگم رو آوردم  و دادم بهش . و شروع کرد به خوردن. منم زل زده بودم بهش . دنده ها و استخون های دست و پاش از لاغری زده بودن بیرون . اسم هم انتخاب کردم واسش . سیما ! با خودم‌گفتم ببرمش خونه و ازش نگه داری کنم . ولی باید می رفتم جایی و کسی هم خونه نبود . حتی اگه کسی بود بازم هیچکدومشون قبول نمی کرد . با خودم‌گفتم می برمش خونه و یه مدت ازش نگه داری می کنم . به بهونه ی این که خیلی ضعیفه و داره می میره . و بعد یه مدت که حالش خوب شد احتمالا اونا هم بهش وابسته شدن و تو عمل انجام شده قرار می گیرن . ولی باید می رفتم و نمی تونستم‌همینجوری بذارمش خونه . رفتمو چند ساعت بعد برگشتم . و دیدم که سیما هنوز همونجا یه گوشه نشسته .خوشحاا شدم و رفتم واسش تو یه ظرف یه بار مصرف واسش آب و ماست ریختم . اوردم دادم بهش و شروع کرد به ماست خوردن . رفتم از مغازه نزدیک خونمون که کارتن بزرگ گرفتم که سیما رو بذارم توش و ببرمش خونه . وقتی برگشتم دیدم سیما رفته داخل لوله ی زیر سراشیبی ورودی پارکینگ خونمون و دستم هیچ جوره بهش نمی رسه. یه ده دقیقه ای منتظر وایسادم بیاد بیرون . اما خبری نشد . رفتم خونه و یه ربع بعدش برگشتم‌که دیدم سیما نیستش .گمش کردم به همین راحتی . ولی خب همین که بهش یه کمک کوچیکی کردم ، خیلی حس خوبی بهم داد. و کل اون روز رو به خوشحالی گذروندم و احساس خیلی خوبی داشم .
تازگی ها علاقه ی خاصی به حیون ها پیدا کردم .مخصوصا سگ ها .  نکه قبلا دوستشون نداشتم ، ولی الان احساس می کنم یه بخشی از زندگیم شدن . می دونید چیه سگ‌ها رو دوست دارم ؟ اینکه می تونی جلوشون صد در صد خودش باشی . همیشه هرطور که هستی قبولت می کنم و بی دلیل دوست دارن . یادمه یه بار یه جا خوندم اگه می خواین ببینین سگتون چقدر دوستون داره ، یکی از راهاش اینه ببینید بعد غذا خوردن چی کار میکنه . چون معمولا بعد غذا خوردن کاری که دوست دارن رو انجام میدن . یه بار داشتم به سگم‌ قبلیم  ایس/Ace غذا می دادم . از اونجایی‌که زیاد نمی دیدیمش موقع غذا خوردنش پیشش می موندم‌همیشه . خیلی موقع ها خودم با دست بهش غذا می دادم که اینجوری خیلی بیشتر دوست داشت . داشت غذا می خورد که گفتم برم داخل ببینم عکس العملش چیه . همینکه دیگه نتونست منو ببینه یهو غذاشو ول کرد و بدو بدو اومد پیشم !
از‌ مشکلات خودم بخوام بگم یکیش اینه هیچ وقت نمی تونم احساساتم رو درست بیان کنم . دقیق تر بخوام‌بگم هیچ وقت نمی تونم محبت کردن رو نشون بدم یا به زبون بیارم . از سخت ترین و غیر ممکن ترین کارهاست واسم. آخرین بار همین تازگیا بود ، نزدیک یه ماه پیش . مامانم‌داشت ظرف می شست . حالم خوب‌نبود . مثل کسی‌که داره یخ می زنه و باید خودشو بچسبونه به یه جای‌گرم . یه همچین حسی داشتم . که رفتم مامانمو بقل کردم . یهو با تعجب گفت چی شده ؟ گفتم هیچی ،به من نمیاد این کارا ؟ گفت نه والا ! :))) می دونی ، اینکه نمی تونم‌ به زبون بیارم نه اینجوری که نمی تونی‌جمله درست رو پیدا کنی و نمی دونی چی بگی ، اینجوری که عطسه‌ت میاد و می خوای با تمام وجود عطسه بزنی اما ثانیه ی آخر یهو می‌پره و اون حس آزاردهنده می مونه واست . یه همچین حسی . ولی جلوی حیونا همچین مشکلی وجود نداره . اونا نگای رفتارت می کنن . چیزی که من توش بلدم نوشن بدم محبت و دوست داشتن رو . شاید واسه همینه سگ ها هم منو خیلی  دوست دارن .
حتی یکی از فانتزی ها و هدف هام اینه در آینده دوتا سگ‌داشته باشم !

چند روز پیش به یا بنده خدایی برخوردم‌که میگفت کسی‌که قلمش تیزه و مخاطب داره باید حواسش باشه چی می نویسه ! خب اگه اینجوریه فکر‌کنم‌من با خیال راحت می تونم اینجا هرچقدر دلم می خواد چرت و پرت بنویسم ! 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ خرداد ۹۷ ، ۰۰:۱۸
محمد ابراهیمی

DELETED

يكشنبه, ۱۳ خرداد ۱۳۹۷، ۰۳:۵۳ ق.ظ

به طرز عجیبی احساس تنفر بهم‌دست داده ، نسبت به همه‌چیزایی‌که تاحالا نوشتم . نه محتوایی دارن نه قشنگی . هیچ . جمله ها به ساده ترین صورت ممکن نوشته شدن ، و متن هایی که همشون راجب خودم هستم . و غالبا هم وقتایی که حالم بد بوده نوشتمشون . دارم واقعا به حرف اون استاد ادبیاتم می رسم که می گفت فکر نکنید این نوشته ها یه مشت کاغذ پاره ان و می تونن عمق ناخودآگاه شما رو نشون بدن . به وبلاگم گه نگاه می کنم ، خودمو می تونم ببینم . طرز حرف زدنم که خیلی موقع ها سعی می کنم هر طور شده ادب رو رعایت کنم . جملانی که  خیلی بعضی موقع ها نامفهموم اما ساده هستن . بعضا زور می زنم جملات قلمبه سلمبه ای از خودم در کنم . که اونا هم معمولا یه ترکیب خیلی ناجور و زشت در میان .و عنوان هایی که بعضی موقع ها ربطی به متن ندارن . یادمه چند روز پیش تولد یه سالگرد فوت برتراند راسل بود و یه ویدئو ازش دیدم که می گفت به فکر مصلحت عمومی و اینکه راجبتون چی فکر میکنند نباشید . البته این یه تیکه از ویدئوای که میگم بود و حرفاش کلا راجب یه جیز دیگه بود .اون روز جوگیر شدم و خواستم‌بیام یه چیزایی بنویسم‌که به نظر شماها احتمااا خیلی زیاد خوشایند  نیست . ولی خب نتونستم .  نمی دونم اسمشو بذارم خود سانسوری یا نه . نمی تونم تشخیص بدم خیلی چیزارو نمی گم‌چون از قضاوت دیگران می ترسم یا می ترسم که باعث ناراحتی شون بشم و دلشون رو بشکنم . ناراحت کردن یه نفر آخرین کاریه که دوست انجام بدم . اگه بهای ناچیزی‌مثل نزدن بعضی حرف‌ها و نشون ندادن بعضی علایق داشته باشه مشگلی ندارم باهاش . بگذریم . برگردیم سر وبلاگ . احساس میکنم هر‌کلمه ای که دارم می نویسم اضافه‌ست . احساس می کنم‌ باعث شدم شما وقت‌تون زو با خوندن این‌پست هدر بدین .اما با این وجود دارم می نویسم . دارم فکر میکنم من‌می کدومشونم ، کسی که خودکشی می کنه و شکست میخوره ، و بعدش کلی سخنرانی و فرهنگ سازی می کنه واسه جلو گیری از خودکشی ، یا اونی‌که کلی سخنرانی‌و فرهنگ‌سازی می کنه ولی در نهایت خبر می رسه خودش خودکشی‌کرده و مرده  ؟ نمی دونم . اما می دونم این وبلاگ خیلی شبیه منه . پر از غلط املایی و تایپی و نگارشی .  به یه زبان غالب نوشته شده اما رگه هتی یه زبان دیگه هم‌توش هست . و چند تایی پست رمزدار داره که نمی خواد راجبشون حرف بزنه و خودشم ازشون خجالت می کشه .
 همین دیگه . این نوشتن هم چه فیلمایی که سر آدم در‌نمیاره . نمی دونم دارم این وبلاگو به کدوم‌سمت می برم. شما چی ؟ چه ویژگی هایی نی بینین تو این وبلاگ ؟ 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ خرداد ۹۷ ، ۰۳:۵۳
محمد ابراهیمی

افکار‌پریشون ۲

چهارشنبه, ۲ خرداد ۱۳۹۷، ۰۲:۴۶ ق.ظ


می دونی این که اکست با کراشت بره بیرون و نکست ببینه و به جی افت بگه یعنی چی ؟
این استوری ای بود که الان تو اینستا چشمم بهش خورد . دقیقا این‌نبود اما یه همچین جیزی بود . می تونم بگم‌کلکسیونی از کلمه هاییه که ازشون متنفرم و مفهومی رو می رسونن که بازم ازش متنفرم . کراش . چقدر بدم میام از این‌کلمه . و به طرز عجیبی نمی دونم چرا . نمی دونم از‌کلمه‌ش بدم میاد یا از‌معنی و مفهوم و اون تصویری که تو ذهنم درست می‌کنه . اما می دونم که دوسش ندارم .
البته اینکه بگم خودم تا حالا ((کراش)) داشتن رو تجربه نکردم احمقانست . یادمه دبیرستان‌که بودم ، از یه دختره که هر روز دم در مدرسه می دیدمش خوشم میومد . کفشاش و کیفش قرمز بودن . موهاش چتری و فکر کنم بور بود . فقط یه بار از‌ نزدیک‌دیدمش که اونم تو مغازه نزدیک مدرسمون بود . تنهت چیزی که باعث می شد وسط اون شلوغی و لباس فرم های سورمه ای تشخیصش بدم کفشای قرمزش بود . فکر‌کنم حتی اگه یه بار از نزدیک و با لباسی غیر از لباس فرم‌ مدرسه می دیدمش نمی تونستم بشناسمش ! دقیقا مفهوم کلمه ی کراش واسه من یعنی این .
وقتی که اون دختره کفشاشو و کیفشو عوض‌کرد و دیگه پیدا کردنش بین سخت ، به یه نتایجی رسیدم . اینکه هیچ وقت سمت کسی که فقط با یه کفش عوض کردن گمش می کنم ، نرم . و فکر‌کنم این از معدود تصمیمات زندگیم بود که تو طولانی‌مدت بهش عمل کردم . البته این‌کلیات اون‌تصمیم بود که با گذشت زمان جزئیات هم‌بهش اضافه شد و من مصمم تر شدم سر این تصمیم .
بعضی موقع ها فکر‌می‌کنم شاید زیادی‌همه چی رو جدی می گیرم . شاید واقعا یکی از‌مزه های زندگی همین کراش هان که میان و میرن . یه جورایی  زندگی‌ مثل آمپول می مونه ، هر چی بیشتر سفت بگیری بیشتر درد داره . شاید معنویات شیرین‌تر باشن اما از طرفی می تونن خیلی دردناک باشن . تازه دارم به این نتیجه می رسم که تو زندگی من ، هیچ بالانسی بین مادیات و معنویات وجود نداره . و تعادل بر قرار کردن بین این دوتا سخته واقعا . اما طبق معمول زورمو می زنم ، و حتی اگه نتونمم هم حداقل آخرش می تونم به خودم بگم at least I tried .باشد که رستگار شوم .
بگذریم . اگه گیم او ترونز رو دیده باشین ، احتمالا یکی از‌چیزایی که ذهنتونو درگیر کرده رابطه ی دوتا شخصیت جیمی و سرسیه . اگه سریال رو ندیدین‌بگم که این دوتا خواهر برادر دوقلو هستن و با‌هم رابطه ی عاشقانه دارن . شخصیت جیمی رو خیلی دوست دارم . اینکه‌چطور به عنوان یه شخصیت منفور که با خواهرش رابطه داره داستان رو شروع کرد و تبدیل شد به یه شخصیت خیلی دوست داشتنی . البته یه تضاد خیلی جالبی بین این دو نفر هست . این که چه طور رابطه ی خودشون رو توجیه می کنن . جیمی یه جا میگه : ((we don't choose whom we love . It's just ,beyond our control)) . و اگه اشتباه نکنم و درست یادم باشه این جمله رو خطاب به زنی میگه که محافظ پادشاه بوده و در عین حال عاشق پادشاه .  و اینکه این جمله رو از بون کسی که عاشق خواهرشه بشنوی خیلی تاثیر گذار تره . و از این جا بود که کم‌کم از شخصیت جیمی خوشم اومد و نظرم راجبش عوض شد .
اما نظر خواهرش سرسی کاملا متفاوته . (( I don't choose Tywin lanister , I don't love Tywin lanister.  I love my brother , I love my lover )) . برداشتی که من دارم از این‌جملات اینه که برخلاف جیمی ، سرسی خودش تصمیم‌گرفته که جیمی رو دوست داشته باشه . که واقعا به نظرم تضاد خیلی زیباییه .
یکی از سوالایی‌که همیشه از خودم‌می‌پرسم ، چند تا از آدمایه زندگیمون رو انتخاب کردیم کا دوست داشته باشیم ، و چند تا رو بدون انتخاب دوست داریم ؟ چند نفر هستن هستن که انتخاب کردن کردن مارو دوست داشته باشن ؟ اصلا کدومشون بهتره ، انیکه انتخاب کنی ارزشش بیشتره یا اینکه انتخاب نکنی و دست خودت نباشه ؟ اصن مگه‌ مهمه؟ :)) نمی دونم . اما over think کردن و کلی وقت و انرژی گذاشتن واسه فکر کردن به اینجور چیزا از عادت ها و تفریحات منه .
حرف از تفریح شد یه چیز دیگه هم‌بگم .یکی از تفریحات‌جدیدم شده اینکه میرم ارکستر های موسیقی های معروف یا اونایی‌که خودم‌دوست دارم رو پیدا می کنم و نگاه می کنم . واقعا لذت بخشه . این که این‌همه آدم تونستن به این هماهنگی برسن و این همه سر و صدای موزون و گوش نواز رو به وجود بیارن . نگاه می کنم که جطوری همشون قیافه هاشون خیلی جدی و متمرکزه روی کاری‌انجام میدن و نشون‌میده که جقدر واسشون‌مهمه . گاهی هم‌بهشون حسودیم میشه .نگاه می کنم به انگشتای دستشون . و بخ این فکر‌می کنم‌که واسه ی تولید موسیقی ، از ذهن اونی‌که موسیقی رو سراییده (؟!) تا این همه آدم که اینقدر با جزئیات و با هماهنگی با هم کار‌می کنن. هر بار واسم تازگی و زیبایی داره .
همین دیگه . و ممنون از شما از عزیزان که می شینید این جرت و پرت های من رو می خونید :))

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ خرداد ۹۷ ، ۰۲:۴۶
محمد ابراهیمی

چالش یه روزه ی‌من

يكشنبه, ۳۰ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۱۱:۵۵ ب.ظ

نمی دونم چرا اما الان یهو تصمیم‌گرفتم امروز هر اتفاقی که واسم بیوفته رو بنویسم . نمی دونم چرا ولی ایده ی جالب و سرگرم کننده ای به نظرم می رسه . الان ساعت ۱ شبه و داشتم یه شعری رو می خوندم که فردا سر کلاس درآمدی بر ادبیات ۲ احتمالا می خونیم. شعری به اسم a noisless patient spider .الانم میخوام بشینم پای لپ تاپ و بیوفتم به جون یوتیوب.
ساعت ۳.۵۰ . تا ساعت ۲.۳۰ بیدار بودم و کلیپ خیلی خوب به اسم philosophy of good and evil in berserk دیدم که بسیار پسندیدم . اگه نمی دونید برسرک اسم یکی از شاهکارترین مانگاهای کشیده شدست که به هر جنبده ای توصیه می‌کنم بخونتش .بعدشم نشستم یکم دوتا بازی کردم و یه چرتی زدم‌و بیدار شدم سحری خوردم و الان‌منتظرم چاییم سرد بشه و بعدشم بخوابم.
ساعت ۹.۵۵ . سر کلاس منتظر استادم.و طبق معمول دیشب چندین بار به علت تشنگی از خواب بیدار شدم . نمی دونم چرا تازگیا این اتفاق هر شب واسم میوفته . کل مسیر تا دانشگاه رو داشتم غرغر می کردم می نالیدم از گرمی هوا . اما اسپیلت این کلاس خیلی خوب کار می کنه و هوا خنک رو به سرده .
ساعت ۱۳.۳۰ . بعد از تموم شدن کلاس رفتم و تو سالن دانشگاه نشستم با چند تا از هم کلاسی هام . یکیشون گیر داده بود که چرا روزه نیستی . و شروع کرده بود به نصیحت کردن که منم یه داداش دارم‌همیشه کامل می‌گرفت ، تا اینکه یه سال نصفه نیمه گرفت و بعدش افتاد رو تنبلی دیگه نگرفت . می دونم تو هم تنبلیت میاد ولی ... داشت همینجوری می گفت که بهش گفتم بابا گوه خوریش به تو نیومده بیخیال شو دیگه . و بعدش دیگه هیچی نگفت . احتمالا یه خورده بد جوابشو دادم ولی خب وقتی به یکی میگین چرا روزه نیستی و میگه چون دوست ندارم دیگه فاز نصیحت برندارین خواهشا . بعدش بحث رفت سر برنامه امتحان که دوتا امتحان تو یه روزن و اینجور چیزا .اما یه چیزی که در نظر منو جلب کرده بود دختری بود که تقریبا ۱۰ متر اونطرف تر نشسته بود . عینکشو در آورده بود و دستاش جلوی چشماش بود. فکر کردم شاید مثل همه ی عینکی ها داره چشماشو می ماله . اما بعد متوجه شدم که نه داره گریه می کنه . راستش نمی دونستم چی کار‌کنم . از یه طرف حس بدی بهم می داد که یه نفر تنهایی نشسته بود و داشت گریه می کرد از یه طرفم می‌گفتم به من چه . داشتم به این فکر می‌کردم که برم یه لیوان آب بدم بهش و ازش بپرسم کمکی از دست من بر میاد ؟ که در همین حین دوستش اومد پیشش نشست و شروع به حرف زدن کردن . منم بعدش پا شدم اومدم خونه که ناهار بخورم . الانم دوباره دارم‌میرم دانشگاه .
ساعت ۱۴.۳۰ .از این استاد متنفرم .. هر جلسه میاد گیر میده که قرآن بخونید . اونم از حفظ. جلسه اول کلاسش هم که نخوندم کلی فاز نصیحت برداشت . ۲ هفته ی پیش رو نرفته بودم سر کلاس واسه همین این یکی رو باید میومدم. اما این استاد همیشه دیر میاد سر کلاس . که اینم یه دلیل دیگه‌ست که ازش بدم بیاد . نشسته بودم که یهو یکی از هم‌کلاسی هام پرسید چه خبر از سارا ؟ یهو با تعجب پرسیدم سارا ؟؟؟!!!! اونم گفت آره دیگه سارا  ،نگاش کن  اونجا نشسته . امروز چادر پوشیده تیپشو عوض کرده .که بعد متوجه شدم اینی که میگه از داف های سرشناس دانشگاست . گفتم پفففف بیکاریا بابا حوصله داری .که یهو یکی از استادامو دیدم از دور . واسه اینکه از دست هم کلاسیم راحت شم پا شدم و رفتم پیش استادم . دست دادم و پرسید خوبی جوون ؟ منم‌ گفتم‌ ممنون استاد خودتون خوبید ؟ حیف شد این ترم کلاس نداشتیم با هم . گفت چه درسایی داشتین ؟ حتما درساتون به تخصص من نمی خورده . منم‌گفتم نه استاد اتفاقا بعضی درسا مثل زبان شناسی ۲ و نامه‌نگاری  که هر ترم شما درس می دادید رو داشتیم این ترم . حتی با خانم آسکانی ( مدیرگروه) هم صحبت کردیم که چرا هیچ درسی رو با شما نداریم این ترم‌. خانم‌آسکانی هم گفتم تعجبه معمولا همه میگن آقای ایمانی خیلی سخت می گیره مارو باهاش نندازین اونوقت شما میگین چرا باهاش کلاس ندارین ؟ البته استاد این ترم دیگه تموم شد و انشاالله ترم بعد از حضورتون مستفیض شیم ! و اونم‌گفت که معلوم‌نیست شاید ترم بعد دیگه‌اینجا نباشه و اینا و بعد خدافظی کردیم. چرا اینقدر اینو با جزئیات گفتم ؟ راستش واسه خودمم‌عجیب بود که تونستم همچین‌مکالمه ای رو پیش ببرم ! مستفیض ؟؟ فکر‌کنم‌اولین‌بار‌بود تو یه مکالنه ی واقعی از این‌کلمه استفاده کردم .و اینکه واسه یه لحظه فکر‌کردم در امر خ.م دارم به درجات بالایی میرسم اما از اونجایی که می دونستم واقعا اون استاده رو دوست دارم حس خوبی داشتم .
بعدش اومدم نشستم ، ساعت ۲ بود و یهو دوست صمیمیم اومد نشست کنارم. اونام استادشون نیومده بود هنوز .بهم  گفت بگو چی شده ؟ امروز یهو مبینا پیام داده بود که‌همه‌چی تمومه . منم‌اول فکر‌کردم شوخی می‌کنه ولی بعد فهمیدم جدی میگه.یه خورده طول‌کشید تا یادم‌بیاد دوست مبینا کیه و داره راجب چی حرف می زنه . و بعد وارد جزئیات شد که البته خودشم زیاد از جزئیات خبر نداشت . که یهو بهش گفتم صبر کن ببینم ، این مبینا که میگی احیانا فلان شکلی نیست ؟مروز ساعت ۱۲ اینا بهت پیام نداده ؟ بله درست حدس زدید ، اون بنده خدایی که من دیده بودم داشت گریه می کرد همین مبینا خانم بود ! و البته این دوست بنده تا فهمید که قضیه واقعا جدیه ! 

ساعت ۸ . ساعت چهار که از دانشگاه برگشتم یه استراحی کردم . به سختی فیلتر شکن رو روشن کردم و به سختی یه سری به تلگرام زدم .چند تا آهنگ گوش دادم و رفتم باشگاه .
از اونور ساعتای شش که داشتم برمی گشتم رفتم دم نونوایی که مکالمات جالبی به گوشم خورد . نفر عقبیم همش داشت غرغر می کرد که با این شلوغی چرا چند تا نون رو گذاشته کنار و کار‌مشتریا رو راه نمی اندازه . و با افتخار می گفت که دیروز با نونوا دعوام شده ، که تو حق نداری وقتی مشتری اینجاست نون بذاری کنار . میگفت پارسال اینجا پاش لیز خورده و نمی دونم چه جوری پاش رفته رو یه بطری نوشابه ی شکسته و زنگ زدن اورژانس. پاش هشت تا بخیه خورده و گویا مامور اورژانس بهش گفته که از نونوایی شکایت کن چون بطری تو نونوایی اونا بوده .این آقا هم گویا گفته که نه بابا تقصیر این بنده خدا ها که نبوده و شکایت نکرده . و ادامه می داد :(( ولی اشتباه کردم . ای کاش ازش شکایت کرده بودم‌که الان به خاطر یه نون اینقدر مارو معطل نکنه )) . والا منکه نفهمیدم شکایت پارسال چه ربطی به معطل شدن الانش داره یا اینکه با نونوا دعوا‌کنی‌که چرا نون هارو می ذاره کنار رو چرا باید با افتخار تعریف کرد . اما هرچی بود نون رو گرفتم و اومدم خونه .
ساعت هفت نیم داشتیم افطار می خوردیم‌‌و طبق معمول ماه عسل . زنی‌که اگه اشتباه نکنم ۱۲ سال شوهر معتادشو تحمل‌کرده . و الان شوهرش ترک کرده . واسم واقعا سوال بود با اون چیزایی که تعریف می‌کرد چطور الان‌می تونه بدون حس تنفر کنار شوهرش بشینه ؟ اون مردک‌چه طور روش میشه بیاد تو تلویزیون‌بگه زنمو و دخترمو تهدید کردم ؟ نمی دونم والا . چی بگم .افطار خوردیمو داشتم سفره‌رو‌جمع‌می‌کردم .وسطای سفره جمع‌کردن بودم‌که یهو مامانم صدام کرد‌که‌کجا‌ میری ؟ منم یهو متوجه شدم چند تا ظرف دستم گرفتم و دارم میرم تو دستشویی :)))) نمی دونم والا به چی داشتم فکر‌می کردم که سر از اونجا در اوردم‌اما‌می دونم پنج دقیقه ی آینده داشتن یه من می خندیدن.  بعد از افطار رفتم یه سر به کارگاهمون‌زدم . (( ژرمی )) اسم سگیه که چند هفته پیش دادنش به من . صاحبش گویا وقت نمی‌کردا و یه روز در میون‌باش غذا می داده ! و خب منم دلم واسش سوخت . الان یه خورده چاق شده . به لطف اسپری هم دیگه کنه ای نداره . نیم ساعتی رو با بازی کردن باهاش و یاد دادن فرمون های ساده مثل بشین و بیا گذروندم و بعدش برگشتم . در راه برگشت‌هم داشتم به سگ سابقم اِیس /ACE فکر میکردم و لبخند می زدم‌کل راه رو .
ساعت ۱۱.۳۰ .دوتا از دندون های عقلم تا حالا در اومدن . چند روز میش متوجه شدم سومی هم داره در میاد . یه نقطه ی سفید رنگ داشت می زد بیرون‌که یه خورده درد هم داشت . که می دونید چی شد ؟ امروز متوجه شدم که نیستش ! در واقع نه اینکه نیستش ، درست ترش اینه اصلا دندونی در‌کار‌نبود . چند روز‌پیش که داشتم‌بادام‌زمینی می خوردم گویا یه تیکش رفته تو لثه‌م گیر کرده . و منم فکر‌کردم دندونه داره در‌میاد ! =))))) الان که نیستش تازه متوجه  شدم اون‌یه زره بادام زمینی‌چه زخمی درست کرده و به صورت عمودی فرو رفته بود داخل و فقط نوکش معلوم بود . منم فکر می‌کردم دندونه :))))) البته میدونم زیاد خوشایند نیست و وارد‌جزئیات نمیشم ولی واسه خودمم‌جالبه چه طور فرق دندون‌و بادام‌زمینی رو متوجه نشدم . و جالب تر اینکه چه طوری اون یه ذره بادام زمینی اونجا دووم اورده چند روز . وقتی به بابام گفتم همچین اتفاقی افتاده خندید و گفت کسی که ظرفای آشپزخونه رو می بره دستشویی بعید نیست نتونه دندون و بادام‌زمینی رو تشخیص بده :)) . حتی تو فکرم‌بود یه پشت بذارم و بگم‌که چه جالب که در اومدن دندون عقل سومم مصادف شده با بعضی چیزایه دیگه ! ولی رو دست خوردم از‌خودم .
الانم دارم آهنگ گوش می دم . اهنگ‌ آوار از علی سورنا . از محدود چیزایی که هیچوقت ناامیدم نمیکنن آهنگای تو گوشیم هستن . از الهه ی ناز و بردی از یادم توش پیدا میشه تا متالیکا و مرلین‌منسون و فرانک سیناترا .
همین دیگه.تقریبا ساعت دوازده شده .فکر‌نکنم دیگه قرار باشه اتفاق خاصی‌بیوفته . اینم از یه روز زندگی من !
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ ارديبهشت ۹۷ ، ۲۳:۵۵
محمد ابراهیمی

Schwa

جمعه, ۲۸ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۰۴:۲۷ ق.ظ

دیدید که  تو فضا های مجازی بعضیا علاقه ی خاصی به استفاده از کلمات انگلیسی و جملات قلمبه سلمبه دارن . احتمالا دارید فکر‌می‌کنید که خیلی کار ضایعیه ، و اینکه من خودمم یکی از اونام و چه فکری کردم می خوام بهشون خرده بگیرم ؟ راستش کاملا بر‌عکسه ، این پست‌کاملا در دفاع از اینجور افرادی نوشته شده ! می خوام بگم من‌ درکشون می‌کنم .
چرا ؟ خب می تونم‌بگم بعد از چندین سال با زبان سر و‌کله زدن ، بعد از کلی وقت تو یوتیوب و مانگاریدر ها و بازی های آنلاین گذروندن ، واقعا یه سری‌کلمات و عبارات هستن که انگلیسی تو ذهنم ثبت شدن و کلمات فارسی رو ترجمه اینا می دونم نه بر عکس. تا این حد که حتی یه بار تو عصبانیت بلند داد زدم (( دِ فاک)) و بعد یکی از اعضای خانواده از اونور نگام کرد و گفت متوجه هستی چی می گی ؟ :))))) البته عباراتی مثل هولی شت و وات د فاک رو همه می دونن اینو به عنوان یه مثال ملموس گفتم .و اینکه واقعا حجم عظیمی از مطالبی‌که هر روز می خونم ، می شنوم و می بینم انگلیسه . و خب‌همه ی اینا تاثیر داره .
البته اشتباه نکنید .‌نمی‌خوام‌بگم‌زبانم خیلی خوبه و اینا . خب البته هست ، ولی از طرفی خیلی عبارات و لغات پیش پا افتاده هستن که هنوز نمی دونم . اما همیشه یه کرم‌ خاصی تو وجودم بوده که برم سراغ کار های سخت تر ، که باعث شده لغات قلمبه سلمبه ای که می دونم خیلی بیشتر از لغات شاده و‌پیش پا افتاده باشن ! یادمه یه بار داشتم‌کتاب آوا شناسی دانشگاهم رو می خوندم . درسی‌که راجب مصوت ها (vowel) های‌کوتاه زبان انگلیسی بود . نکتش اینه از ۶ تا مصوت‌کوتاهی که زبان انگلیسی داره اون درس فقط به پنج تاش اشاره کرده بود . و نوشته بود ششمی رو تو فصل نه‌کامل بهش پرداختیم . فصل نهی که ما قرار نبود بخونیم و واسه ی ارشد ها بود . خب راستش وقتی اینو خوندم یه برق خاصی تو چشمام افتاد و سریع رفتم فصل نه رو شروع‌کردم به خوندن . البته اینم‌بگم‌که تو زبان فارسی فقط ۳تا مصوت‌کوتاه هست در حالی‌که تو زبان انگلیسی ۶ تا هست ، و اینی‌که من راجبش حرف می زنم اسمش ((شوا /schwa)) عه .راستش با خوندن فصل نه هم زیاد چیزی‌نفهیدم . که خب بعدش رفتم تو یوتیوب و اونجا بود که فهمیدم این مصوت حتی شبیهش هم تو زبان فارسی نیست و به طرز عجیبی تو تلفظ و لحجه تاثیر داره  و خیلی خیلی هم پر کاربرده ! و از اون به بعد یه مرضی افتاد به وجودم‌که شروع کردم به چک کردن تلفظ ساده ترین و‌پیش پا افتاده ترین‌کلمات . و به نتایج خیلی جالبی‌می رسیدم ، اینکه خیلی از کلماتی که خیلی از ماها بلدیم در واقع چقدر ریزه کاری داشته تلفظشون .
البته داستان همین جا تموم‌نشد . تا یه مدت با وسواس خاصی هر کی شروع می‌کرد به انگلیسی حرف زدن‌گوشام‌رو تیز می‌کردم که ببینم خیلی از‌چیزا رو چه جور تلفظ می کنه .از اونجایی که این مصوت رو تو زبان‌فارسی نداریم‌و تلفظش واسه ی ما سخته ، یه مدت کوتاهی هم همش زیر لب یه سری کلمات رو تکرار می‌کردم تا تلفظشون واسم راحت بشه . الان‌ که دارم راجبش فکر‌می‌کنم  که موضوعی‌به این‌کوچیکی چقدر‌منو درگیر خودش کرد خندم‌می گیره . اما واقعا موضوع کوچیکیه ؟ نمی دونم . چیزی‌که‌می دونم‌اینه که اصلا‌نمی خواستم راجب هیچ کددم از‌چیزایی‌که بالا خوندید حرف‌بزنم ، نمی دونم چه جوری سر از اینجا در آوردم . این مدل نوشتن‌رو دوست دارم . و خیلی واسم‌لذت بخشه .
الان که بحث زبان‌شد بذارید هم‌یکم از زبان‌شناسی  بگم . یکی از‌چیزایی‌که از درس زبان‌شناسی یاد‌گرفتم‌اینه که در واقع زبان خیلی پیچیده تر از اونیه که‌ما فکر‌می‌کنیم . وقتی ما یه جمله ای رو می شنویم ، تا بفهمیم و پاسخ بدیم اتفاقات خیلی متفاوت و‌جالبی میوفته . چند روز پیش داشتم با دوستم حرف می زدم . در واقع اون داشت با من حرف می زد ، منم سعی می‌کردم خودمو مشتاق نشون بدم . راجب یه نوع ژل خیس داشت واسم میگفت ، وسط حرف زدناش یهو بهش گفتم راستی رفتم پرسیدم فلان استخر از فردا باز میشه نمیای بریم ؟ بعد اونم برگشت‌گفت مردک سه ساعته دارم توضیح می دم تو تازه راجب استخر حرف می زنی ؟ و‌منم‌گفتم‌نه دیگه ببین ، تو راجب مو حرف زدی ، و من یاد اون روز تو استخر افتادم که تو موهات خیس بود و همه رو زده بودی پشت ، و من بهت‌گفتم خیلی بهت میاد و شبیه مافیا های ایتالیایی شدی . و از اونجایی‌که اون روز استخر بودیم ، بعدش یاد استخر افتادم که دیروز رفتم پرسیدم که کی باز میشه . این زنجیره اتفاق افتاد تا من به از ژل به استخر رسیدم. و حواسم بود چی داشتی می‌گفتی ( واقعا نبود :)) ) .چرا دارم اینا رو تعریف می‌کنم ؟ می خوام‌بگم با هر جمله ای که می شنویم و می‌گیم‌ممکنه یه سری زنجیره ها و تصویر های خیلی متفاوتی به ذهنمون برسه و ما فقط بخش کوچیکیش رو به زبون میاریم . ولی وقتی اینجوری هرچیزی‌که به ذهنم میاد رو می‌نویسم ، احساس‌می‌کنم تقریبا بیشتر اون زنجیره ها و تصویر هارو نوشتم و این چیزیه که اینجور نوشته ها رو جدا می کنه از اینکه می شینم فکر‌می‌کنم که خب فلان مسئله رو چه جوری بپیچونم و پستش کنم وبلاگم ؟ :)) راستش الان‌که بهش فکر می‌کنم  وبلاگم با یه مدل‌پست شروع شد و الان با یه مدل پستای دیگه داره جلو میره . شایدم یه روزی دیگه پست رمز دار ننوشتم کسی چه می دونه :)) 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۴:۲۷
محمد ابراهیمی

I don't trust your judgement

پنجشنبه, ۲۷ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۰۷:۱۳ ب.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۷ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۹:۱۳
محمد ابراهیمی

پست سی و‌ چهارم

يكشنبه, ۲۳ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۰۲:۰۵ ق.ظ

احساس آدمی‌رو که نصف شب از خواب بیدار‌می شه احساس تشنگی‌شدید می کنه . دستشو دراز می‌کنه رو‌میز‌کنار سرش که عینکشو برداره . چراغارو‌خاموشه و نمی‌تونه درست تشخیص بده ، تا اینکه دستش می خوره به عینکش و عینکش میوفته زمین . و در حالی‌که داره به این فکر می کنه نکنه عینکش شکسته باشه ، از کمر خودش رو خم می‌کنه تا دستشو بکشه رو زمین و عینکشو پیدا کنه اما سرش می خوره به گوشه ی میز و دردش‌می‌گیره . یه دستشو می ذاره رو سرش و میاد که با اون یکی دستش تکیه به زمین‌و یه استراحتی به خودش بده که دستش رو صاف می ذاره رو عینکش و عینکش می‌شکنه ! اعصابش خورد میشه و از آب خوردن‌پشیمون میشه و دوباره می گیره می خوابه . تا اینکه فردا صبح بیدار میشه و می بینه دیشب تو خواب بیداری وقتی می خواسته بخوابه عینکش رو یادش رفته بذاره رو میز و کل شب‌رو رو عینکش خوابیده !

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۲:۰۵
محمد ابراهیمی

پست سی و دوم !

پنجشنبه, ۲۰ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۱۲:۲۲ ب.ظ

من اصلا آدم فوتبالی ای نیستم . اما گاهی اوقات شده که از سر بیکاری بشینم فوتبال نگاه کنم . و آخری باری که بعد مدت ها نشستم و فوتبال نگاه کردم بازی بایرن و رئال بود . من طرفدار بایرن بودم و بازی اول هم تو خونه ی بایرن بود . از اول بازی بایرن بهتر بازی می کرد تا اینکه اگه اشتباه نکنم گل اول رو هم بایرن زد . تا اینکه رئال با اولین موقعیتی که گیرش اومد یه گل زد و مساوی شد . خب مسخره بود که اینقدر راحت گل خورد بایرن اما همچنان می تونست بازی رو ببره . من ادامه بازی رو نگاه نکردم اما بعدا فهمیدم بازی با همون روال ادامه داشته ، یعنی بایرن تیم بهتر بوده و همش حمله می کرده اما رئال با یه موقعیت دیگه یه گل دیگه زده ! و در نهایت با اینکه بایرن بسیار بهتر بازی کرده بود بازی رو دو به یک باخت . بازی برگشت هم همینطور ، بایرن باز هم بهتر بازی می کرد اما گل اول رو زئال زد و بعدش بایزن گل مساوی . گل دوم رو رئال به یه اشتباه مسخره ی دروازه بان بایرن زد و بعدش باز هم بایزن گل مساوی رو زد و بازی دو -دو شد و در نهایت بایرن حذف شد .
چرا دارم اینا رو میگم ؟ میخوام بگم با حسی که بایرنی ها در طول دو تا بازی داشتم به خوبی آشنایی دارم . اینکه شما تیم بهتر میدان هستید اما همه چی از قبیل مصدومیت ، بد شانسی ، اینکه بهترین بازیکنات به مسخره ترین شکل توپ خراب‌کنن و نقاط قوتت تبدیل به نقاط ضعفت بشه همگی دست به دست هم می دن تا با اینکه بهتر بازی می کنی اما همیشه اون تیمی هستی که یه گل عقبی و همیشه واسه مساوی شدن و عقب نبودن باید بجنگی نه واسه ی بردن .
و در نهایت که تیمت می بازه همش رو مخته که اونجا چقدر مسخره اون موقعیت خراب شد ، دروازه بان فازش چی بود ، فلانی چرا مصدوم شد و هزار تا چیز دیگه اما خب فکر نکنم  بازی هیچ بازی ای با این حرفا نتیجش عوض شده باشه .

پ.ن : چند وقت پیش به یکی از قابلیت های این وبلاگ‌پی بردم . اینکه ای پی کسایی که میان وبلاگ رو می خونن ثبت میشه . و واسم جالب بود که یک سری از ای پی ها بودن که همیشه بودن و پست ها رو می خوندن . و اینکه این پست شاید آخرین پست این وبلاگ باشه نمی دونم ، دیگه مخاطبی نداره این وبلاگ . واسه همین میخوام بدونم این ای پی هایی که من می دیوم واقعا کسایی بودن که پیگیر وبلاگ بودن و می خوندن پست ها رو ؟ دوستان اگع هست که پست هارو می خوند خوشحالم یه کامنت واسه آخرین پست احتمالی بذارید ! 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۲:۲۲
محمد ابراهیمی

رمز رو خودتون می دونین :))

چهارشنبه, ۱۹ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۰۳:۱۵ ب.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۹ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۵:۱۵
محمد ابراهیمی