MyAbsurdThoughts

دنبال کنندگان ۲ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
آخرین مطالب

مغز من شب‌قبل امتحان

دوشنبه, ۲۷ خرداد ۱۳۹۸، ۰۲:۵۸ ق.ظ

Ari ari ari ari ari ari ari ari ari ari ari ari ari .....ARIVEDERCI

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ خرداد ۹۸ ، ۰۲:۵۸
محمد ابراهیمی

WWWWWWRRRRRRRRYYYYYYYY

دوشنبه, ۲۰ خرداد ۱۳۹۸، ۰۳:۰۷ ق.ظ
هیچی‌دیگه همین . حالا بعدا شاید‌گفتم‌چرا .شایدم نه . مو ها ها ها ها
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ خرداد ۹۸ ، ۰۳:۰۷
محمد ابراهیمی

از چابهار به تهران

پنجشنبه, ۹ خرداد ۱۳۹۸، ۰۱:۵۳ ق.ظ

در ادامه ی ماجراجوهای نفس گیر و هیجان انگیز من ، امروز صبح با این خبر از خواب پا شدم که عموی دامادمون فوت کرده . البته از اونجایی که سنش خیلی زیاد و داشت با سرطان مبارزه می کرد و حالش خیلی بد بود ، خانواده خیلی از فوتش سوپرایز نشده بودن . راستش اولین فکری که به ذهن بی احساس و بی شعور من رسید ای بود که (( ای بابا ، شانس ما دو روز اومدیم حال و هوامون عوض شه !)) . اولش گفتم شاید به طور نا محسوس بتونم مراسم ها رو بپیچونم ، نه فقط برای اینکه مسافرت عزیزم خراب نشه ، بلکه واسه این که کلا از هر گونه مراسم ختم نفرت دارم ، بعد بیست و سه سال هنوز با آدام و رسوم و تعارفات مناسب  رو بلد نیستم ! تو همین فکر ها بودم که باتم زنگ زد و باری دیگر بی شعوریم رو بهم ثابت کرد . خلاصه ی حرفش این بود که منم می خواستم بیام ولی گفتم تو اونجایی دیگه نمی خواد ، تو به جای من برو خاک سپاری و مسجد ! 

خلاصه که با اینکه عزادارم ولی ناراحت نمی شم ، اگه می خواین به من و مسافرتم بخندین با خیال راحت بخندین . 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ خرداد ۹۸ ، ۰۱:۵۳
محمد ابراهیمی

منم دوست دارم !

سه شنبه, ۷ خرداد ۱۳۹۸، ۰۲:۳۷ ق.ظ

یه مدت هست که دوتا دوست جدید پیدا کردم . یه سگ‌با توله‌ش. یه روز رفته بودم یه خورده غذا بدم سگ های ولگرد دور و بر که خوردم به این دوتا . یه سگ ماده که پاش شکسته و لنگ می زنه . خیلی هم لاغر و ضعیف شده و یه توله هم همیشه باهاشه . یه بار بهشون غذا دادم . وارد جزئیات احساساتم نمی شم چون احتمالا باید یه پست جدا بنویسم راجبش . ولی اینقدری بهش وابسته شدم‌که یکی دو روز بعدش بازم‌رفتم‌بهشون غذا بدم . وقتی منو دید از دور بدو بدو ا مد سمتم ! اینقدر دمش رو سریع سریع تکون می داد که یه بار خورد به پام و پام درد گرفت ! اسمشو گذاشم لوگی ( چون لنگ می زنه :)) ) . و هر چند وقت یه بار می رم پیشش و بهش غذا می دم . چند بار هم تا دم در دنبالم‌ اومد !

یه چند روزی هست که برای مسافرت اومدم تهران ، می خواستم تو هواپیما راجب مسافرتم و کارایی که می خوام بکنم بنویسم اما اینقدر جام‌بد بود که نشد . امروز داشتم با بابام صحبت می‌کردم ، ازش پرسیدم چه خبر از طلا (سگم) ؟ گفت(( نگران نباش حواسم هست بهش . و ادامه داد که دیشب همون سگ که پاش شکسته اومده دم در نشسته بود ! احتمالا دنبال تو می گشته ، منم به امیر‌گفتم از غذای طلا یه خورده بده بهش  )) . از وقتی اینو شنیدم احساس سکسی بودن خاصی بهم دست داده . یه سگ بیچاره با یه پای شکسته و یه توله ، دلش واسم تنگ شده و رفته دم در منتظر من نشسته ! الان غرق در حس افتخارم ! 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ خرداد ۹۸ ، ۰۲:۳۷
محمد ابراهیمی

جبر

يكشنبه, ۵ خرداد ۱۳۹۸، ۱۱:۴۸ ب.ظ

می خوام‌بگم بیشتر و بیشتر دارم به این نتیجه می رسیدم زندگی به حز تحمیل چیزی نیست . اول از همه ، یه اتفاقی که ۹۵ درصد اوقات از سر هوس میوفته . اتفاقی که واسه دو نفر شاید خیلی پوچ و بی معنی معنی باشه ، اما بوووم شما ناخواسته وارد  دنیا شدید . ژن های پدر و مادری رو می‌گیرید که خودتون انتخاب نکردید . جدا از بدن ، بخشی از شخصیتتون رو ژن هایی تشکیل می دن که خودتون هیچ حق انتخابی درش نداشتین . بعدش که به دنیا اومدید ، اسیر اسم و شهر و قومیت و ملیت می شید . که البته هیچ کدومش رو شما انتخاب نکردید اما خب قاعدتا باید به همشون افتخار کنید . حالا شما گیر پدر و ماوری افتادید که از تربیت فرزند هیچ چیز نمی دونند . شاید مثل من کل عمرتون تو سری بخورین یه روز به خودتون بیاین و ببینید اعتماد به نفستون به حدی رسیده که ، که ، راستش چیز خاصی به نظرم نمی رسه که بگم ولی بدونین خیلی ریده‌ست . شاید از اونور بوم افتادین . خلاصه که اون بخش از شخصیت که خانواده و محیط رشد بستگی داره هم‌ بهمون تحمیل می شه . مد و فشن طریقه ی لباس پوشیدن رو بهمون تحمیل می کنه ، پورن نحوه ی سکس ،، مدرسه نحوه ی فکر کردن ،سلبریتی ها هم نحوه ی زندگی کردن و خوشبخت بودن و ........ . 

راستش بهش که فکر می‌کنم ، دقیقا شخصیت ما ، یا بهتره بگم من کدوم بخش منه ؟چقدرش رو خودمون انتخاب کردیم ؟  موقعی که کم کم عقلم رسید که خودم خودم رو اصلاح کنم ، یه خورده دیر بود . البته من تسلیم‌نشدم ، هنوز دارم فکر سعی می کنم کسی باشم که خودم می خوام . اما خب ، تقصیر منه که همیشه سر کوفت خوردم‌و اعتماد به نفسم به گای سگ‌رفت ؟ تقصیر منه که به خاطر نداشتن اعتماد به نفس زندگی اجتماعی به صفر رسید ؟ یا تقصیر منه که به خاطر مهربونی بیش از همیشه سعی کردم تو روی خانوادم وانستم و ناراحتشون نکنم ، تا اینکه به مرز لالی رسیدم ؟  لابد اینم تقصیر منه که تو این شیر تو شیر یه دندونم از تو مغزم در اومده حتی با خیال راحت خم نمی تونم‌بخندم؟ 

راستش خودمم نمی دونم کی می خوام باشم . خودمم نمی دونم چه موقعی یه کاریو نمی خوام انجام بدم و چه موقع فقط پشت ترس هام قایم شدم . مثل کسی که فکر‌می‌کنه درونگراست . اما بعد متوجه می‌شه برون گرا بوده ، اما این قدر ریده در برون گرایی که شروع کرده به گول زدن خودش که بابا من درونگرام ! همه چی اوکیه ! من اصلا شبیه به کسی که ریده تو زندگیش نیستم ! حق با همه ی این کس مغزاییه که واسم به به چه چه می کنن ! من خیلی کول و خفنم ! 

چند وقت پیش یه جا نوشته بود از زندگی تون یه کتاب بود چه اسمی روش می بود ؟ باید بگم کتاب زندگی من اسمش پارادوکس‌می شد ، چون زندگی من یه پارادوکس کس‌شره ‌. یه چیز تو مایه های ((پر از خالی )) . فقط هنوز نفهمیدم پر رو باور کنم ، یا خالی . و هنوز نتونستم به تصویر کلی برسم که معنای هر دو تاش باهم دقیقا چی می شه . راستش وسطای من می خواستم بگم متاسفانه مد آ م قوی ای نیستم و زیر بار جبر نرفتن واسم کار سختیه . اما فکر کنم با این حجم از کس شری که نوشتم خودتون فهمیدین دنیایی از کس شر و احساسات بی سر و ته نوسانی منو پر کرده . بیشتر از این حال ندارم بنویسم . شما رو به سخنانی از  Dio Brando دعوت می کنم . 

"Every single person tries to survive because they desire peace of mind. The struggle to acquire fame, power over others, and money is all towards this end. Marriage and friendship is also for this purpose. To serve others, to fight for war and peace, all of these are attempts to sustain peace of mind. The search for peace of mind is the ultimate goal of all human beings. So... what's wrong with serving me? By serving me, you can easily obtain peace of mind." -DIO


۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱ ۰۵ خرداد ۹۸ ، ۲۳:۴۸
محمد ابراهیمی

یک سانتر بی هدف و توی دروازه !

پنجشنبه, ۲ خرداد ۱۳۹۸، ۰۷:۳۱ ب.ظ

حس یه فوتبالیست مدافع رو دارم که خیلی وقته به گل زنی می کنه . اما از اونجایی که مدافعه موقعیتش تقریبا هیچ وقت واسش پیش نمیاد . تا اینکه یه روز جلوی یه تیم خیلی مهم ، به طور شانسی یه موقعیت گلزنی به دست میاره .اما اونقدر تو نقش دفاعیش فرو رفته و که طبق عادت فقط توپ رو پاس میده به مهاجم تیم . مهاجم توپ رو گل می کنه یا نه ؟ اصلا مهم نیست . بعد بازی مدافع تازه متوجه میشه کهخودش می تونسته موقعیت رو گل کنه ولی اینقدر تو نقشش فرو رفته که حتی آرزوش تو مهم ترین جای ممکن کلا از یادش رفته ! و البته که بعدش بر می‌گرده به پست دفاعی خودش ، ولی به نظرتون مدافعی که همش به گلزنی فکر می‌کنه چه جور بازیکنی میشه ؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ خرداد ۹۸ ، ۱۹:۳۱
محمد ابراهیمی

حس من تو

سه شنبه, ۳۱ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۰۴:۲۰ ق.ظ

می دونین به این وبلاگ چه حسی دارم ؟ دقیقا یه نفر به سگش داره . نه هر سگی ، بلکه سگی که صاحبش نمی خوادش . با اینکه نمی خوادش در عین حال به قدری دوستش داره که نتونه ازش دل بکنه . سعی می کنه دیر به دیر بهش سر بزنه ولی همش عذاب وجدان می گیره که اون به جز من‌کسی رو نداره و حتما همین الان هم داره به من فکر می‌کنه و منتظر منه ! نه ، ایچ جوره نمی تونم بیخالش بشم !

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۴:۲۰
محمد ابراهیمی

اولین قدم

سه شنبه, ۳۱ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۰۴:۱۶ ق.ظ

می خوام‌بگم‌امروز بالاخره اولین قدم رو برداشتم ! تصمیم گرفتم‌شروع کنم به نخوردن‌گوشت مرغ ! و اینکه در اقدامی عجیب و انقلابی امروز نه تنها مرغ نخوردم ، بلکه برای اولین بار‌ کنگر خوردم . راستش از ترس یه خورده کنگر رو لابه لای کلی برنج قاطی می کردم که مزه‌ش زیر زبونم‌نیاد ! ولی می تونم‌بگم از اون‌چیزی که فکر می‌کردم خیلی بهتر بود . خلاصه از امروز رسما نخوردن گوشت مرغ و پروژه ی رستگاری قدم به قدم تا نخوردن گیاه خواری کامل شروع شد .



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۴:۱۶
محمد ابراهیمی

ننگ

دوشنبه, ۳۰ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۰۳:۳۱ ق.ظ
اینطور که به نظر می رسه ، جای زخمی‌که پشت آدم باشه نشون بزدلیه و مایه ی ننگ یه جنگجوعه ! چون نشون می ده که در حال فرار کردن و پشت کردن به نبرد این‌زخم هارو برداشته . البته اشتباه نکنید ، فکر نکنید می خوام بگم من همونیم که هیچ زخمی پشتش نیست و خیلی خفنه ! نه . من‌اونم که چند تا زخم از نبرد های عادلانه دارم . اما بیشتر‌موقع ها با خودم‌می‌گم حریفم ارزش کوفی رو نداره که باهاش وارد جنگ بشم . پشت می‌کنم‌بهش که برم‌که یهو طرف از پشت سر حمله می‌کنه و یه زخم می زنه به پشتم . منم تو راهی می مونم که این زخمی که برداشتم ، واقعا از روی ترس جنگیدن با دشمن بود یا واقعا اون بی ارزش بود و لایق مبارزه نبود ؟
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۳:۳۱
محمد ابراهیمی

بحران ۲۳ سالگی

يكشنبه, ۱۵ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۰۳:۱۴ ب.ظ

می خوام بگم چند سال پیش تصوری که از بیست و سه سالکی داشتم با اینی که الان دارم تجربه می کنم خیلی فرق داشت . فکر می کردم احتمالا تو دنیای آدم بزرگا باید کلی دست و پا بزنم که غرق نشم . اما الان به این نتیجه چالش های روانی و شخصیتی ای که باید از پسشون بر بیام خیلی سخت ترن . بعضی موقع ها خودمم نمی دونم چی می خوام ، بعضی موقع ها بدون جنگیدن ، شکست کامل رو حس می کنم و بعضی موقع ها هم خودمو بالای قله ی های بلند می بینم . یه ترکیبی از همه ی اینا می شه من . وقتی احساس شکست می کنم ، میگم من همونم که بالای فلان قله‌ست ! هر وقتم بالای قله هستم میگم من همونم که مبارزه شروع نشده تسلیم شده . دقیقا در همین حد متزلزل .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۵:۱۴
محمد ابراهیمی