خسته ام
از تلاش برای رسیدن ، از ترسِ نرسیدن ، از استرس یک جا موندن !
از تلاش برای رسیدن ، از ترسِ نرسیدن ، از استرس یک جا موندن !
اگه بخوام بگم الان در چه شرایطی هستم ، باید بگم دقیقا در اون مرحله از زندگی هستم که از بچگی قولشو بهمون دادن . همیشه می گفتن بزرگ که شدی بعدش میگی ای کاش دوباره کوجیک میشدم و برمیگشتم به اون روزا . در واقع احساس میکنم با زندگی کل انداختم ، اون میخواد ثابت کنه همه جی خیلی پیچیدهست ولی من میخوام کلشو بخوابونم که نه خیرم ! با سادگی هم میشه زندگی کرد ، خندید ، موفق بود و روابط اجتماعی و عاطفی سالمی داشت !
احساس اون صاحب خونه ای رو دارم که همیشه خونهش رو با وسواس طاقت فرسا برای مهمونی که قراره از راه برسه تمیز نگه داشته ، اما هرچی میگذره این حس درش قوی میشه که قرار نیست هیچ مهمونی از راه برسه .
اگه پروانه اید ، حواستون باشه شمع و گل زندگیتون رو بشناسید و دور گل بگردید نه شمع !
مثل یه میدون جنگ که سربازا دو طرفش واستادن و تفنگ دستشونه . منتها فشنگ هاشون همه مشقیه . دارن به هم تیر اندازی نیکنن اما گلوله ها به هیچکدومشون آسیبی نمیرسونه . هر سری که گلوله میخوره به کسی ، خودشو میندازه زمین و ادای مرده هارو در میاره . یه میدان جنگ مضحک ، بدون یه قطره خون . میدان نبردی که قطعا خیلی زود تموم میشه و سربازا برمیگردن سر کار قبلیشون و این میدان نبرد حماسی و احمقانه هم در یاد و خاطره ی هیچکس نخواهد موند !
حس یه قطعه پازل رو دارم که متعلق به کسیه که عاشق پازله . تیکه ی پازل قبلا کامل کننده ی پازلی بوده که صاخب پازل ها خیلی دوستش داشته . اما هنه ی قطعات این پازل گم شدن و فقط یه این یه قطعه مونده . صاحب پازل این یه قطعه رو خیلی دوست داره . ازش مراقبت و میکنه کلی و حواسش بهش هست . صاحب پازل ها طبق معمول کلی پازل جدید میخره . پازل های هر کدوم صدها یا حتی بیشتر قطعه دارن . اما صاحب همجنان به یاد تک قطعه ی پازل هست . اما به نظر شما ، یه قطعه ی پازلی که هیچ حفره ای رو پر نمیکنه ، تا چه مدت میتونه جایگاهش رو تو اتاق صاحب پازل حفظ کنه؟ کی صاحب پازل ها به این نتیجه میرسه این قطعه هیچ ارزشی نداره؟
حس اون زندانی رو دارم که عمدا خودش رو انداخته تو زندان . واسه اینکه از دست جامعه و هرکی که میشناسش راحت بشه . اما شانسش میخوره به کرونا و بهش مرخصی میدن و دوباره آزاد میشه !
حس یه عدد بی نهایت رو دارم ، که منفی یک شده. قطعا اولین بار عین خیالش نبوده و به بینهایت بودن ادامه داده. اما همینطوری همش منفی یک میشه. نه دوبار ، نه سه بار یا حتی چهاربار . بلکه بینهایت بار . آخرش جی میشه؟ بینهایت تبدیل میشه به یک ، صفر و منفی یک !
حس اون کسی رو دارم وارد یه غار تنگ شده . و هرجی جلو تر میره مسیر لیز تر و پرشیب تر میشه . اول که وارد غار شده ، به امید یه گنج خیلی با ارزش وارد شده . اما هرچی میره جلوتر ، فکر و خیال گنج با ارزش کمرنگ تر و کمرنگ تر میشه . اما مشکل فقط گنج نیست ، مسیر غار داره لیز تر و لیز تر میشه و با هر قدم اشتباهی که برمیداره ، لیز میخوره و چند قدم به عقب برمیگرده . و این کار حسابی کلافهش کرده . وقتی لیز میخوره ، عصبی میشه و دست و پا میزنه اما فایده ای نداره و فقط خودشو خسته میکنه و بیشتر لیز میخوره به عقب . آخرش چه تصمیمی میگیره ؟ راستش خودمم نمیدونم !