MyAbsurdThoughts

دنبال کنندگان ۲ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
آخرین مطالب

بن بست

چهارشنبه, ۱۵ فروردين ۱۳۹۷، ۰۶:۳۰ ب.ظ
نفر اول 
به بن بست می رسه . یه تخته سنگ خروج رو بسته . یه نگاه به تخته سنگ می‌کنه و با خودش فکر می کنه تخته بزرگ از اونیه که بتونه تکونش بده . و بر میگرده به زندگی قبلیش . 
نفر دوم 
به تخته سنگ می رسه . به خودش می گه می تونم بلندش کنم . دستاشو می ذاره زیر تخته سنگ ، زانو هاش رو میشکنه و خم میشه . شروع میکنه به زور زدن ، تخته سنگ رو کم‌کم بلند می کنه و تا جلوی سینه‌ش میاره ، مچ دستاشو می چرخونه تا تخته سنگ رو ببره بالای سرش اما یهو کم‌میاره . زانو هاش شروع به لرزیدن میکنن اما به زور زدن ادامه می ده . تخته سنگ رو تا جلوی صورتش میاره اما زانو هاش کم میارن ، تعادلش رو از دست می ده و رو به عقب میوفته و سنگ‌میوفته رو سینش . سنگ رو سینش سنگینی می کنه و نفس کشیدن رو براش سخت کرده .مدتی رو اینجوری می گذرونه و وقتی انرژیش رو دوباره به دست میاره ، نفس نفس زنان سنگ رو از رو سینش پرت می کنه اون طرف. پا میشه و با بدن زخمی از ادامه مسیر پشیمون میشه .
نفر سوم 
می رسه به تخته سنگ . می دونه که می تونه بلندش کنه . خم میشه و تخته سنگ رو بلند می کنه و تا بالای سرش میارش . از زیر تخته سنگ رد میشه و دوباره می ذارش سر جاش و با خوشحالی به راهش ادامه میده . اما یهو متوجه سوزش عجیبی تو پاش میشه . وقتی با دقت بیشتر نگاه‌میکنه متوجه ی جای نیش یه عقرب میشه .مثل اینکه  پشت سنگ‌ عقربی بوده که متوجه‌ش نشده بوده و  زهر این عقرب میتونه آدم رو فلج کنه . بعد از فهمدین این موضوع بسیار می ترسه و از ادامه مسیر پشیمون میشه . بر میگرده و سنگ رو دوباره بلند میکنه و میذاره سر جاش و بر میگرده تا درمانی برای پاش پیدا کنه قبل از اینکه دیر بشه.
نفر چهارم
می رسه به تخته سنگ . مدت ها تمرین کرده و آمادست. تخته سنگ رو بلند میکنه و از زیرش رد میشه . خوشحالی خاصی وجودش رو پر می‌کنه و قلبش از هیجان و خوشحالی تند تند میزنه ‌. به همه ی اون دفعاتی فکر میکنه که نتونسته بود تخته سنگ رو بلند کنه . که یهو متوجه میشه یه عقرب پاش رو نیش زده . اولش می ترسه ، می خواد بر گرده اما به این فکر میکنه که حتی اگه به موقع خودش رو به دکتر برسونه ، شاید نمیره اما زهر بدنش رو اینقدر ضعیف میکنه که دیگه هیچوقت ( یا حداقل به این زودی ها) نمی تونه دوباره تخته سنگ رو بلند کنه . چاقوش رو در میاره ، میذاره رو مچ پاش. شروع می کنه به بریدن . زهر پاش رو یه خورده بی حس کرده واسه همین زیاد دردی احساس نمی کنه اما خونی که می پاشه زو دستش ، سفتی استخون پاش و کندی چاقوش به اندازه کافی این کار رو دردناک میکنه . بالاخره از شر پاش راحت میشه و با پارچه با پاش می بنده . پاش به قدری خونریزی داره که پارچه کاری‌ خاصی نمی تونه بکنه . بلند میشه و رو به روش رو نگاه می کنه . ادامه مسیر ، هوش رو از سرش می پرونه و درد و ترس خیلی سریع تبدیل به شادی و هیجان می شه . یه تیکه چوب میبینه که اندازه و شکلش کاملا مناسبه که ازش به عنوان عصا استفاده کنه. عصاش رو بر میداره و بی هیچ پشیمونی ، به راهش ادامه می ده. 



موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۷/۰۱/۱۵
محمد ابراهیمی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی